چرند و پرند: رستاخیز شروع!

به عنوان پسری 15 ساله، به حدی عشقم به بازی زبانزد عام و خاص بود که آقای الیخانی زبانش مو در آورد که تو را به خاطر جد و آبایت بیا و ماه‌مان را نورانی‌تر کن! رفتنش که راحت بود؛ ولی خب حوصله روی ابرها راه رفتن و بغض هایش را نداشتم.

گیمر بودم و بساط بازیم به راه بود. نه با آن جعبه شیرینی که ایکس باکس می‌گفتندش و نه با آن متوازی الاضلاع سه بعدی جاپونی! من بودم و یک کامپیوتری که میراث فرهنگی می توانست باهایش کل دنیا  بچرخد، پز بدهد و مفت مفت تحریم رفع کند. دیگر هم نیازی نبود به آن آقای کر فرنگی، فخر بفروشند و هی بگویند کری! و ضد حمله هم نمی خوردیم که به طرف ما بگویند ظریفی!

کلاً دوست داشتم زندگی را! تا این که یک مشت آدم آن‌ور‌آبی بی‌دین‌و‌ایمان، ماه رمضان را بر کامپیوترم تحمیل کردند. متعصب بودند و “دنوو نام”، رئیسی داشتند به نام الاغ اعظم که درود نثار شجره نامه اش باد! کامپیوتر سیه بخت من اما وقتی که به ناز کشیدن غذا دادن و کلاً‌ تربیت نیاز داشت، باید روزه می گرفت. آن هم بدون سحری!

فحاش نیستم ولی خب اینجا نیاز دارم که حق بدهید. آخر می دانید چرا؟ دریغ کردن نعمت تراشیدن روح نیوتون و فاتحه نثار کردنش را با تجربه “جوست کز 3” و البته مشعوف شدن با آن خانم باحجاب، سربه زیر با کمالات و حوری لارا نام را از من گرفتند. انصافاً از هر انگشتش یک هنر می بارد، همواره به بی‌بی‌ام می گویم دنبال این چنین کدبانوهایی برایم بگردد ولی نمی‌دانم چرا هی گیر داده است به صغرا خانم دو کوچه آن ورتر!

خلاصه آن که دوای دردم افتاد پیش یکی از هم محله ای ها به نام مهدیار. چشم تان روز بد نبیند. ملقب بود به جکی پشمالو! وقتی که با دقت براندازش می کردی، از پرمویی شبیه پاچه گوسفند یا  آدامس داخل سلمانی بود. خلاصه این که بعد از دیدنش نیاز بود که کفاره داد. 115 کیلو وزن داشت، هر وقت که روبرویش می نشستم فقط دنبال کاور و آن شیرجه های مکس پین می گشتم که مبادا دکمه های پیراهنش چش و چالم رو دربیاورد.  راه رفتنش را که دیگر نگو؛ این پایش به دیگری می‌گفت داداش بتمرگ سر جایت. دیگر خدایی بررسی حرف زدنش را کنار بگذارید، بیشتر شبیه دوتراکی های ” گیم او د درون” یا  آن بی حجاب های” فارکری پریمل” بود. از آن بدتر، وقتی روبرویش می نشستی و کلام‌های گهربارش را می‌گفت، انگار با یه شیرجه وارد استخر می شدی و بعدش هم کرال می رفتی!

بالاخره یک روز بعد از ظهر، ذلت را انتخاب کردم و رفتم سراغش و سفره دلم را باهایش وا کندم. خنده ای کرد و گفت:” دوای دردت اشتراکی خریدن از استیم است.”

گفتم:” اولا،ً اشتراکی؟ دوماً جان عمه ات بی خیال، حال داری ها، کی تا وسط شهر بره مغازه؟ این استیم خرید اینترنتی نداره؟”  بنده ی خدا بغض گلویش را گرفت، گفتم همین الان است که بترکد، بروم آسمان و با برف سال آینده برگردم. لذا بدون این که برود روی تایپینگ لفت دادم. به گمانم بلاکم کرد.

عصری، چیزی برای بازی کردن نداشتم.گفتم بروم خانه عمویم و کمی با پسرعموهایم وقت بگذرانم. دم در خانه، عمویم را دیدم، از سر و رویم می بارید که یک مرضیم هست. خلاصه آن که عمویم آمد و ابراز علاقه کند و یه پس گردنی نثارم کرد و گفت: ” جلبک خانواده چرا غمگینه؟” بعد از یه مناقشه و این که بساط عشق و حالم به راه نیست، فاز نصیحت برداشت.

گفت: “عموجان ببین، این کار تو سرگرمی نیست. مرضه! مثلاً آن بازی خر تو خر را که آن شب بازی می کردی یادته؟ د لامصب تو چجور می خوای جواب خون اونایی رو که با ماشین زیرشون گرفتی بدی؟ از عقوبت الهی بترس!”

گفتم: عمو جان، اسمش با خودشه بازیه

گفت: بازی نیست. اون کافرا دارن به بازی می‌گیرنت. اصلاً اون رو بی‌خیال. اون بازی بکش بکشی‌ بود که توش پرواز می‌کردی، خودش یه کفره. این‌ها می خوان اجر و قرب ملائکه رو پایین بیارن. د لامذهب، فردا پس فردا سر پل سراط همون فرشته ها جلوت رو می گیرن که چرا خودت رو جای ما گذاشتی؟

گفتم: “آخه رستم پهلوان، بازیه، واقعیت نیست که حساب و کتاب داشته باشه”

نیشخندی با این نشانه که تو چیزی حالیت نیست زد و گفت: باشه اینارو به نکیر و منکر هم بگو.

بعد از آن عزم رفتن سراغ پسرعموهایم را گرفتم. سه برادر که فقط فامیلی شان به هم رفته بود. اصغر سونی فن ولی آن جعفر، عاشق همه فن حریف میکروسافت بود. پشت لبش داشت تازه سبز می شد، قمپز تا دلتان می خواست در می کرد، برای اثبات حقانیت میکروسافت شب و روز را جابجا می کرد. ولی تعصب این ها پیش گودرز هیچ بود. مثل من کامپیوترباز ولی از نوع فوق حرفه ایشان. بعد از رسیدن به منزل، اصغر را مشغول تجربه عنوانی با همان متوازی الاضلاع دیدم.

اعتراف می کنم هیچ بازی نظیر آن تا این حد من را مستغرق نساخته بود. انگار کوری بودم که تازه بینا شده است. تفنگ بازی می خواهید؟ گور پدر مکس  پین و هفت جد بن جدش! از منم طبیعی‌تر می دوید. صحنه های فیلمی و اکشنش را؟ اسپیلبرگ باید برود اسید بخورد، جرج میلر برود زیر چرخ های ماشین مدمکس. گودرز و جعفر هم مثل ننه مرده ها، یه گوشه کز کرده بودند و زیر لبشان طوماری فحش آبدار و شجره نامه ای نثار بازی و سازنده اش می کردند.

 بعد از خوش و بش و این‌ها، بی مقدمه رفتم سراغ سوال پرسیدن از بازی.

اصغر: این الهه گیمه. بهشت هم که باشی، حوری رو بی خیال میشی می چسبی به این.

جعفر: زرشک! ترجیح میدم برم اینستاگرام آقام اسپسنر رو لایک کنم. به سبیل نداشتش قسم، یه تار موی گندیده ریش مارکوس می ارزه به قر دادنای این نیتنه

گودرز: تو رو خدا نگاه کن، تو به این میگی بازی؟ گرافیک؟ به ولله قسم یه بار دیگه بشنوم از گرافیک این بازی تعریف کردین، همتون رو به آتیش می کشم. بازی که 120 فریم اجرا نشه که حال نمیده. حالا بخواد هر چه قدر کیفیت تصویرش خوب باشه.

خلاصه، شروع کردند به گیس و گیش کشی. منم فاز ناجی گرایانه برم داشت و گفتم: ” شات آپ! نیومدم اینجا که چرت و پرتاتونو بشنفم. شما که خیلی ادعاتون میشه، بگید من چیکار کنم بهتر به گیمم برسم؟

اصغر: کنسول بگیر

جعفر: کنسول بهترین گزینست

گودرز: اصغر و جعفر رو ول کن.سیستمت رو ارتقا بده. بازیام رو برات به اشتراک میذارم

اصغر: “گودرز شعر نگو، جمع مردونس”

من: خو اصن فرض که بخوام کنسول بگیرم. چی اونوقت؟

اصغر: کنسول نگیر فعلاً

جعفر: آره صبر کن

من: “خو چه گلی بگیرم سرم؟”

اصغر: “کنسول بگیر

من: روانین به خدا! یعنی چی بگیر نگیر؟

جعفر: ببین قضیه اینه که مدل جدیدشون می خواد بیاد. وایسا هر وقت اومد بگیر

من: خو مگه تنم می‌خاره کنسول بگیرم؟ می‌رم کامپیوترم رو ارتقا میدم راحت میشم.

گودرز: پرچم بالاس

اصغر: با این حساب خیلی چیزارو از دست می‌دی بشین تا برات بگم

جعفر: اصغر رو بی‌خی، خودم همه چی رو می ذارم کف دستت

همه گوش به فرمان، زبان آماده، عزم راسخ، رو مثل سگ و خلاصه مصمم شروع کردند ………..

پایان قسمت اول؛ 

دوستان عزیز پردیسی دو هفته دیگر با یک چرند و پرند دیگر و ادامه این داستان در خدمت شما خواهیم بود 😉

چرند و پرند: رستاخیز شروع!

(image)

به عنوان پسری 15 ساله، به حدی عشقم به بازی زبانزد عام و خاص بود که آقای الیخانی زبانش مو در آورد که تو را به خاطر جد و آبایت بیا و ماه‌مان را نورانی‌تر کن! رفتنش که راحت بود؛ ولی خب حوصله روی ابرها راه رفتن و بغض هایش را نداشتم.

گیمر بودم و بساط بازیم به راه بود. نه با آن جعبه شیرینی که ایکس باکس می‌گفتندش و نه با آن متوازی الاضلاع سه بعدی جاپونی! من بودم و یک کامپیوتری که میراث فرهنگی می توانست باهایش کل دنیا  بچرخد، پز بدهد و مفت مفت تحریم رفع کند. دیگر هم نیازی نبود به آن آقای کر فرنگی، فخر بفروشند و هی بگویند کری! و ضد حمله هم نمی خوردیم که به طرف ما بگویند ظریفی!

کلاً دوست داشتم زندگی را! تا این که یک مشت آدم آن‌ور‌آبی بی‌دین‌و‌ایمان، ماه رمضان را بر کامپیوترم تحمیل کردند. متعصب بودند و “دنوو نام”، رئیسی داشتند به نام الاغ اعظم که درود نثار شجره نامه اش باد! کامپیوتر سیه بخت من اما وقتی که به ناز کشیدن غذا دادن و کلاً‌ تربیت نیاز داشت، باید روزه می گرفت. آن هم بدون سحری!

فحاش نیستم ولی خب اینجا نیاز دارم که حق بدهید. آخر می دانید چرا؟ دریغ کردن نعمت تراشیدن روح نیوتون و فاتحه نثار کردنش را با تجربه “جوست کز 3” و البته مشعوف شدن با آن خانم باحجاب، سربه زیر با کمالات و حوری لارا نام را از من گرفتند. انصافاً از هر انگشتش یک هنر می بارد، همواره به بی‌بی‌ام می گویم دنبال این چنین کدبانوهایی برایم بگردد ولی نمی‌دانم چرا هی گیر داده است به صغرا خانم دو کوچه آن ورتر!

خلاصه آن که دوای دردم افتاد پیش یکی از هم محله ای ها به نام مهدیار. چشم تان روز بد نبیند. ملقب بود به جکی پشمالو! وقتی که با دقت براندازش می کردی، از پرمویی شبیه پاچه گوسفند یا  آدامس داخل سلمانی بود. خلاصه این که بعد از دیدنش نیاز بود که کفاره داد. 115 کیلو وزن داشت، هر وقت که روبرویش می نشستم فقط دنبال کاور و آن شیرجه های مکس پین می گشتم که مبادا دکمه های پیراهنش چش و چالم رو دربیاورد.  راه رفتنش را که دیگر نگو؛ این پایش به دیگری می‌گفت داداش بتمرگ سر جایت. دیگر خدایی بررسی حرف زدنش را کنار بگذارید، بیشتر شبیه دوتراکی های ” گیم او د درون” یا  آن بی حجاب های” فارکری پریمل” بود. از آن بدتر، وقتی روبرویش می نشستی و کلام‌های گهربارش را می‌گفت، انگار با یه شیرجه وارد استخر می شدی و بعدش هم کرال می رفتی!

(image)

بالاخره یک روز بعد از ظهر، ذلت را انتخاب کردم و رفتم سراغش و سفره دلم را باهایش وا کندم. خنده ای کرد و گفت:” دوای دردت اشتراکی خریدن از استیم است.”

گفتم:” اولا،ً اشتراکی؟ دوماً جان عمه ات بی خیال، حال داری ها، کی تا وسط شهر بره مغازه؟ این استیم خرید اینترنتی نداره؟”  بنده ی خدا بغض گلویش را گرفت، گفتم همین الان است که بترکد، بروم آسمان و با برف سال آینده برگردم. لذا بدون این که برود روی تایپینگ لفت دادم. به گمانم بلاکم کرد.

عصری، چیزی برای بازی کردن نداشتم.گفتم بروم خانه عمویم و کمی با پسرعموهایم وقت بگذرانم. دم در خانه، عمویم را دیدم، از سر و رویم می بارید که یک مرضیم هست. خلاصه آن که عمویم آمد و ابراز علاقه کند و یه پس گردنی نثارم کرد و گفت: ” جلبک خانواده چرا غمگینه؟” بعد از یه مناقشه و این که بساط عشق و حالم به راه نیست، فاز نصیحت برداشت.

گفت: “عموجان ببین، این کار تو سرگرمی نیست. مرضه! مثلاً آن بازی خر تو خر را که آن شب بازی می کردی یادته؟ د لامصب تو چجور می خوای جواب خون اونایی رو که با ماشین زیرشون گرفتی بدی؟ از عقوبت الهی بترس!”

گفتم: عمو جان، اسمش با خودشه بازیه

گفت: بازی نیست. اون کافرا دارن به بازی می‌گیرنت. اصلاً اون رو بی‌خیال. اون بازی بکش بکشی‌ بود که توش پرواز می‌کردی، خودش یه کفره. این‌ها می خوان اجر و قرب ملائکه رو پایین بیارن. د لامذهب، فردا پس فردا سر پل سراط همون فرشته ها جلوت رو می گیرن که چرا خودت رو جای ما گذاشتی؟

گفتم: “آخه رستم پهلوان، بازیه، واقعیت نیست که حساب و کتاب داشته باشه”

نیشخندی با این نشانه که تو چیزی حالیت نیست زد و گفت: باشه اینارو به نکیر و منکر هم بگو.

بعد از آن عزم رفتن سراغ پسرعموهایم را گرفتم. سه برادر که فقط فامیلی شان به هم رفته بود. اصغر سونی فن ولی آن جعفر، عاشق همه فن حریف میکروسافت بود. پشت لبش داشت تازه سبز می شد، قمپز تا دلتان می خواست در می کرد، برای اثبات حقانیت میکروسافت شب و روز را جابجا می کرد. ولی تعصب این ها پیش گودرز هیچ بود. مثل من کامپیوترباز ولی از نوع فوق حرفه ایشان. بعد از رسیدن به منزل، اصغر را مشغول تجربه عنوانی با همان متوازی الاضلاع دیدم.

(image)

اعتراف می کنم هیچ بازی نظیر آن تا این حد من را مستغرق نساخته بود. انگار کوری بودم که تازه بینا شده است. تفنگ بازی می خواهید؟ گور پدر مکس  پین و هفت جد بن جدش! از منم طبیعی‌تر می دوید. صحنه های فیلمی و اکشنش را؟ اسپیلبرگ باید برود اسید بخورد، جرج میلر برود زیر چرخ های ماشین مدمکس. گودرز و جعفر هم مثل ننه مرده ها، یه گوشه کز کرده بودند و زیر لبشان طوماری فحش آبدار و شجره نامه ای نثار بازی و سازنده اش می کردند.

 بعد از خوش و بش و این‌ها، بی مقدمه رفتم سراغ سوال پرسیدن از بازی.

اصغر: این الهه گیمه. بهشت هم که باشی، حوری رو بی خیال میشی می چسبی به این.

جعفر: زرشک! ترجیح میدم برم اینستاگرام آقام اسپسنر رو لایک کنم. به سبیل نداشتش قسم، یه تار موی گندیده ریش مارکوس می ارزه به قر دادنای این نیتنه

گودرز: تو رو خدا نگاه کن، تو به این میگی بازی؟ گرافیک؟ به ولله قسم یه بار دیگه بشنوم از گرافیک این بازی تعریف کردین، همتون رو به آتیش می کشم. بازی که 120 فریم اجرا نشه که حال نمیده. حالا بخواد هر چه قدر کیفیت تصویرش خوب باشه.

خلاصه، شروع کردند به گیس و گیش کشی. منم فاز ناجی گرایانه برم داشت و گفتم: ” شات آپ! نیومدم اینجا که چرت و پرتاتونو بشنفم. شما که خیلی ادعاتون میشه، بگید من چیکار کنم بهتر به گیمم برسم؟

اصغر: کنسول بگیر

جعفر: کنسول بهترین گزینست

گودرز: اصغر و جعفر رو ول کن.سیستمت رو ارتقا بده. بازیام رو برات به اشتراک میذارم

اصغر: “گودرز شعر نگو، جمع مردونس”

من: خو اصن فرض که بخوام کنسول بگیرم. چی اونوقت؟

اصغر: کنسول نگیر فعلاً

جعفر: آره صبر کن

من: “خو چه گلی بگیرم سرم؟”

اصغر: “کنسول بگیر

من: روانین به خدا! یعنی چی بگیر نگیر؟

جعفر: ببین قضیه اینه که مدل جدیدشون می خواد بیاد. وایسا هر وقت اومد بگیر

من: خو مگه تنم می‌خاره کنسول بگیرم؟ می‌رم کامپیوترم رو ارتقا میدم راحت میشم.

گودرز: پرچم بالاس

اصغر: با این حساب خیلی چیزارو از دست می‌دی بشین تا برات بگم

جعفر: اصغر رو بی‌خی، خودم همه چی رو می ذارم کف دستت

همه گوش به فرمان، زبان آماده، عزم راسخ، رو مثل سگ و خلاصه مصمم شروع کردند ………..

پایان قسمت اول؛ 

دوستان عزیز پردیسی دو هفته دیگر با یک چرند و پرند دیگر و ادامه این داستان در خدمت شما خواهیم بود 😉

چرند و پرند: رستاخیز شروع!