Tagناگفته دست

ناگفته های ؛ از موسیقی ایرانی عنوانی معروف تا فرصتی که مایکروسافت از دست داد

ناگفته های ؛ از موسیقی ایرانی عنوانی معروف تا فرصتی که مایکروسافت از دست داد

تاکنون شده زندگی خود را بدون بازی های ویدیویی ببینید؟ احتیاجی نیست حتما بازیکنی با تجربه باشید، همین که ساعاتی از روز را به این سرگرمی اختصاص می دهید کفایت می کند. کسانی که با عناوین گیمینگ بزرگ شده اند، بازی های ویدیویی را تنها یک وسیله برای وقت گذرانی نمی بینند. چون می دانند به ماجراجویی قدم می گذارند که نه تنها احساسات را برمی انگیزد، بلکه می تواند درس هایی هم به آن ها بیاموزد.

خود ما چندین سال است درگیر این فانتزی فراموش نشدنی شده ایم و می دانیم چنین ارتباطی چه معنایی دارد. سری مطالب «ناگفته های دنیای بازی» آمده اند تا این پیوند میان انسان و بازی های ویدیویی را با بیان رازهایی پیرامون صنعت مورد بحث محکم تر از همیشه نمایند. اگر می خواهید با دید متفاوت تری به مهمترین سرگرمی خود نگاه کنید، مقاله پیش رو را از دست ندهید. قسمت پیشین را می توانید از بخوانید.

مرغی که حالا نمی خواند؛ حکومت داریوش با طعم یک موسیقی ایرانی

همچنان احساسی که هنگام تجربه Civilization V داشتیم را فراموش نکرده ایم. نه فقط ما، مطمئنیم خیلی ها همین گونه هستند. شاید حالا صنعت گیمینگ داخلی پیشرفت نسبتا خوبی داشته باشد و بتوانید عناوین جذابی همانند Shadow Blade یا 41148 را بین ساخته های هم وطن هایمان پیدا کنید اما 10 سال پیش، خیلی کم از این دست بازی ها می توانستیم ببینیم. بنابراین طبیعی بود از پرداخت درست به فرهنگ داخلی توسط یک کمپانی معروف شاد شویم.

خب حالا نقش Civilization اینجا چیست؟ برای کسانی که نمی دانند، ساخته معروف Firaxis مبارزات بین بزرگترین تمدن های جهان را روایت می کند. یعنی شما با انتخاب بین یکی از آن ها، باید منطقه خود را پیشرفت داده و به جنگ با بقیه بروید. هخامنشیان هم چون از بزرگترین حکومت های بشریت است، بنابراین توسعه دهنده از قسمت دوم Civilization تصمیم گرفت تا آن را به عنوانش اضافه نماید.

نمایی از مقدمه یا Intro حکومت داریوش که راوی توضیحاتی از گذشته و افتخارات او می گفت. متاسفانه با قسمت ششم شاهد این پادشاه نیستیم و احتمالا بعدها با بسته های الحاقی، هخامنشیان هم به تمدن های Civilization VI بپیوندد.

اما با Civilization V ما یک رویه متفاوت از حکومت هخامنشیان را دیدیم. جدا از تغییرات عظیم روی مکانیزم های گیم پلی، Firaxis برای نخستین دفعه از دیالوگ های مرتبط به زبان اختصاصی تمدن ها استفاده نمود. یعنی هنگام مواجه با داریوش و صحبت با او، کلماتی از جنس فارسی دری را می شنیدید. نه فقط این مسئله، حتی طراحی این پادشاه معروف پارسی هم نسبت به Civilization های پیشین بهبود یافته بود و به تصورات ما ایرانی ها نزدیک شد.

ولی با وجود تمام این المان های خوشایند، شاید هیچکدام همانند موسیقی «مرغ سحر» با یک تنظیم متفاوت نمی توانست روح مان را جلا دهد. با این قطعه که یکی از پس زمینه های حکومت داریوش و اشتباه نکنیم سلیمان از ترکیه بود، گاهی اوقات تجربه Civilization V را رها می کردیم و تنها به تصنیف معروف مرتضی نی‌ داوود گوش می دادیم. امیدواریم شما هم طعم این لحظه را چشیده باشید.

معصومیت از دست رفته؛ عنوانی که دفن شد

انتخاب «بهترین» و «بدترین» همیشه سخت بوده است و خیلی هم کم پیش می آید که منتقدین صنعت گیمینگ از یک نگاه کلی دست به گزینش آن ها بزنند. اما بین لیست هایی که تا حالا از این عناوین دیده ایم نام یک بازی معروف خیلی به چشم می آید؛ E.T که میان ضعیف ترین ها حالا ریش سفیدی برای خودش شده است. خیلی رک بگوییم، ساخته Atari توانست سطحی متفاوت از «بد بودن» را نمایش دهد.

تمام بخش های E.T نه تنها چندین قدم از استاندارد آن سال های صنعت بازی عقب بودند بلکه از دورانی حرف می زنیم که بازیکن ها وقت خود را با عناوین خوبی همانند Donkey Kong می گذراندند. بنابراین تجربه عنوانی مشابه E.T که حتی نمی توانست به زیبایی های فیلمش نزدیک شده و برای صحبت از مشکلاتش هم باید یک مقاله طولانی بنویسیم، حکم توهینی بزرگ را داشته است.

عکسی قدیمی از Howard Scott Warshaw

حالا علت تمام این شکست ها چیست؟ چگونه Howard Scott Warshaw با آن سابقه خوب و بودجه عظیم کمپانی توسعه دهنده نتوانست بازی ویدیویی E.T را به موفقیت برساند؟ استارت تمام این ماجراجویی ها جولای 1982 زده شد. آتاری بعد از این که موفقیت های فیلم اسپیلبرگ بزرگ را میبیند تصمیم به ساخت عنوانی مشابه از آن گرفته و با پرداخت هزینه گزاف 21 میلیون دلار به شرکت پخش کننده، پروانه ساخت آن را دریافت می کند.

آن ها ریسک بزرگی را کردند و با توجه به این که سهام آتاری رو به کاهش بود، موفقیت E.T می توانست به معنای بازگشت این کمپانی به جایگاه همیشگی اش باشد. بنابراین به واسطه حساسیت بالای مسئله، آن ها یکی از بهترین برنامه نویسان خود را روی پروسه ساخت بازی E.T می آورند؛ Howard Scott Warshaw که اتفاقا چند تا از بهترین عناوین آتاری را خودش توسعه داده است و تک تک ساخته هایش روی پلتفرم های این کمپانی بیش از یک میلیون نسخه فروخته اند.

Howard Scott Warshaw و Steven Spielberg

Warshaw هم که خودش از طرفدارای بزرگ اسپلیبرگ و فیلم هایش بود، با خوشحالی این تصمیم را می پذیرد. اما خنده او هنگامی که با شرط عجیب آتاری رو به رو می شود به تلخی روی می آورد. آمریکایی ها برای او یک «دد لاین» تعیین می کنند و می گویند که Warshaw باید تا 1 سپتامبر همان سال، E.T را به اتمام برساند. یعنی تنها 5 هفته! او معمولا نزدیک به شش تا هشت ماه روی عناوینش وقت می گذاشت.

تاثیرات عجله زیاد آتاری برای عرضه عنوانی اقتباسی از E.T خیلی زود خودشان را نشان می دهند. آن ها سال 1983 تایید کردند که 310 میلیون دلار را از دست دادند و این رقم نه تنها ورشکستگی آتاری را رقم زد بلکه حتی صنعت گیمینگ آمریکا را هم تا دو سال به حالت کسادی و توقف فرستاد. طبیعی هم است، آتاری از بزرگترین فعالان بازی های ویدیویی طی ایالات متحده بود و شکست آن ها فاجعه تلخی برای علاقه مندان به این صنعت به شمار می رفت.

آتاری می خواست ساخت E.T به سرعت به پایان برسد تا آن ها برای کریسمس بازی را عرضه کنند.

با وجود این که داستان E.T خودش به تنهایی می تواند یکی از «ناگفته ها» باشد ولی از این حرف ها نمی خواستیم تا نقش ساخته Warshaw را روی ورشکستی آتاری و صنعت بازی های ویدیویی ایالات متحده بگوییم؛ همچنان به بخش جالب ماجراجویی نرسیده ایم. بعد از شکست سنگین آتاری و تقسیم این شرکت به بخش هایی کوچک گزارشاتی عجیب به دست رسید که نشان می داد به علت تولید زیاد بعضی از بازی ها، این کمپانی آن ها را دفن نموده است.

گمانی زنی ها ادامه داشت تا این که سال 2014 و بعد از نزدیک به دو دهه جواب این معما را سرانجام Fuel Industries پیدا می کند. این شرکت کوچک که از شایعات قدیمی آگاهی داشت، از دولت محلی می خواهد تا قابلیت کندن زمین را به آن ها بدهند. دولت هم با این درخواست موافقت کرده و بعد از چند ماه، بازی های قدیمی آتاری که تقریبا بخش زیادی از آنان E.T بودند پیدا می شوند؛ بیش از 700.000 کارتریج یافت شد.

اشتباهی جبران نشدنی؛ بارانی که می توانست رنگ متفاوت داشته باشد

بیایید استارت این قسمت را با یک پرسش بزنیم؛ رقابت بین اکس باکس 360 و پلی استیشن 3 به کجا رسید؟ شاید با اتکا به آخرین گزارشات که نشان می دادند دیوایس ژاپنی ها توانسته از دیدگاه فروش از رقیب قدرتمندش جلو بیافتد، پلی استیشن 3 را برنده این ماراتون بنامید. نمی گوییم اشتباه است اما به اعتقاد نویسنده این مطلب، پیروزی واقعی را آمریکایی ها توانستند به دست بیاورند.

جبران سیاست های اشتباه، ساخت بازی های مختلف، دادن فرصت به استودیوهای داخلی، کاهش اختلاف فروش بین دو پلتفرم با وجود وقفه یک ساله بین عرضه آن ها؛ می دانیم سونی توانسته همه این ها را انجام دهد ولی جهش مایکروسافت از اکس باکس به اکس باکس 360 بیش از ژاپنی ها بود. آمریکایی ها توانستند کنسولشان را از رقم 25 میلیون دستگاه به 80 برسند. موفقیتی که طبیعتا اتفاقات فراوانی روی آن نقش داشته است.

اما یکی از مهمترین نکاتی که موجب شد اکس باکس 360 طعم شکست را نچشد، هوشمندی ردموندی ها برای مشارکت با توسعه دهندگان شخص ثالث بود. آن ها تعدادی از بهترین بازی های پلی استیشن را از «انحصار» درآوردند و به واسطه ثبت قراردادهایی با شرکت های بزرگ، محتویات بعضی از عناوین را ابتدا برای اکس باکس 360 عرضه کردند؛ رویه ایی که حالا توسط سونی ادامه پیدا نموده است.

ولی با وجود تمام این هوشمندی ها، جالب اینجاست بدانید مایکروسافت اشتباهی خیلی عجیب و فاحش را نسل هفتم مرتکب شد. خیلی از بازیکن ها Heavy Rain را می شناسند. عنوانی از استودیوی کوانتیک دریم و با کارگردانی دیوید کیج که توانست مرزهای بین سینما و بازی های ویدیویی را شکسته و سبک Interactive Drama را پیش از همیشه روی زبان ها بیاندازد.

موفقیتی که نقش مهمی روی ساخت بازی هایی همانند The Walking Dead ،The Wolf Among Us یا Until Dawn ایفا نمود. Heavy Rain یکی از بهترین های پلی استیشن 3 بود و شکی نیست اما این ساخته معروف کوانتیک دریم می توانست برای اکس باکس 360 عرضه شود. نزدیک به 4 سال پیش، دیوید کیج طی یک سخنرانی گفت که گفت او ایده های Heavy Rain را با شرکت های گوناگونی به اشتراک گذاشت.

یکی از آن ها هم مایکروسافت بود؛ کمپانی که علاقه زیادی به ساخته قبلی این شخص یعنی Fahrenheit داشت. اما آن ها بعد از صحبت های طولانی نتوانستند به نتیجه برسند. چون ردموندی ها از داستان Heavy Rain که پیرامون «بچه زدی» بود می ترسیدند و نمی خواستند این ریسک را بکنند. با این اتفاقات دیوید کیج به سمت سونی کشانده می شود و مطمئنا خیلی با تجربه Heavy Rain می دانند که داستان این بازی چیزی ورای این مسئله است.

یک به شش؛ مایکروسافت چگونه آمریکا را به آتش کشاند

بخش چند نفره و آنلاین کنسول ها بخش زیادی از محبوبیتش را مدیون Halo است. بانجی با توسعه این سری نه تنها نشان داد که پلتفرم های خانگی با کنترلرهای نه چندان مناسب خود می توانند یک تجربه خوب از سبک تیراندازی را به بازیکن ها هدیه بدهند، بلکه آن ها به کمک سرویس Xbox Live توانستند جذابیت جنگ های آنلاین را به کنسول ها هم بیاورند.

همین موفقیت های فراوان موجب شد تا هیلو نقش یک «بت» را برای مردم آمریکا و مهد اکس باکس ایفا نماید. کافی بود عنوانی تحت نام «هیلو» عرضه شود تا رکوردهای مختلفی را جا به کند. هیلو نه فقط یک از بهترین های صنعت گیمینگ، منجی آمریکایی ها بود و همیشه به کمک آن ها می آمد. نتیجه این محبوبیت هم یکی از جالب ترین اتفاقاتی بود که تا حالا با صنعت بازی های ویدیویی دیده ایم.

بین تمام انحصاری های مایکروسافت و سونی، لقب «بیشترین فروش» را سری هیلو را دارد.

هفت سال پیش و یک هفته پیش از E3 2011، آرون گرینبرگ از مایکروسافت طی یک توییت فراموش نشدنی تعداد نسخه های فروخته شده قسمت سوم هیلو را با انحصاری های بزرگ پلی استیشن 3 مقایسه می کند و می گوید: «با استناد به گزارشات NPD، هیلو 3 مجموعا بیش از Uncharted 2 ،Resistance 1 ،Resistance 2 ،God of War III ،Uncharted 1 و Killzone 2 توانسته بفروشد.»

این که هیلو 3 از بازی های سونی جلو زد عجیب نیست. اما اشتراک گذاری این اطلاعات جنجالی پیش از مهمترین نمایشگاه گیمینگ، توییت گرینبرگ را به یکی از جالب ترین جمله هایی که تا حالا شنیدیم تبدیل نمود. البته از این حرف ها می توانیم برداشتی متفاوت هم بکنیم و آن این است مایکروسافت خلاف رویه محافظه کارانه خود برای اکس باکس وان، اطلاعات زیادی از فروش بازی هایش روی اکس باکس 360 به بازیکن ها می داد.

The post appeared first on .

ناگفته های ؛ از موسیقی ایرانی عنوانی معروف تا فرصتی که مایکروسافت از دست داد

روایتی ناگفته از شکست سخت گوگل پلاس به دست زاکربرگ

روایتی ناگفته از شکست سخت گوگل پلاس به دست زاکربرگ

مارک زاکربرگ یک نابعه است. نه البته نابغه ای عجیب که آن را در «The Social Network» (فیلم سینمایی شبکه اجتماعی – ۲۰۱۰) دیده اید. اگر بخواهید او را با چنین مقیاسی بسنجید، باید محصولات شکست خورده و ناموفقی که فیسبوک در گذر این سال ها تدارک دیده و ارائه نموده را نیز به حساب بیاورید.

«Home» را یادتان می آید؟ لایه ای از رابط کاربری که فیسبوک آن را برای موبایل های اندرویدی توسعه داده بود. در سال ۲۰۱۳ و در رویدادی با حضور مدیرعامل پیشین شرکت HTC، زاکربرگ با هیجان از Home می گفت. سال ۲۰۱۲ و تلاش ناموفق فیسبوک برای استفاده از HTML5 را چطور، که باعث کاهش سرعت اپلیکیشن این سرویس به شکل حلزونی شد؟ این لیست ادامه دارد. می توان به اولین تلاش فیسبوک در امر جستجو اشاره کرد که تنها از زبان انگلیسی پشتیبانی می نمود و فقط به این درد می خورد که نگاهی به دوستان دور خود داشته، پیدایشان کنید و ببینید وضعیت تأهل شان چگونه است. و البته که در انتهای این لیست باید جایی را هم به «Paper» اختصاص داد؛ اپلیکیشنی که ایده برداری بی شرمانه ای از «Flipboard» به شمار می رفت.

در این میان سرویس و محصولات بسیار دیگری هم وجود دارد که خود زاکربرگ، در میانه راه از عرضه آنها به شکل گسترده منصرف شده است. در خصوص ارائه و توسعه محصولات، نمی توان او را یک نابغه پنداشت. نبوغ او از نوع دیگریست که می توان به آن گفت نبوغ سنتی. شخصی که می تواند ایده هایی را مطرح کرده و باعث باور آنها شود. برای مثال، در روزهای نخست، بیشتر کارمندان فیسبوک به این نتیجه رسیده بودند که این شبکه اجتماعی قرار نیست به گستردگی «MySpace» برسد اما می خواهد تجربه انسانی دیگری را رقم بزند.

در دره سیلیکونی

فرهنگ سازمای توسعه یافته از سوی زاکربرگ، نقش بسیار پررنگی را ایفا می کند. بسیاری از کمپانی های تکنولوژیک جذاب، فرهنگ تقدم مهندسان را سرلوحه کارشان قرار می دهند اما فیسبوک این مسئله را وارد مرحله جدیدی کرد. مهندسان بودند که آنجا رهبری می کردند و تا زمانی که شما کدی را تحویل می دادید که بدون مشکل کار می کرد و چیز دیگری را نیز به هم نمی ریخت، حکم طلا را برای شرکت داشتید.

در همان روزهای نخست، یک دانشجوی کم سن و سال به نام «کریس پاتنم» (Chris Putnam)، ویروسی طراحی کرد که باعث می شد ظاهر پروفایل شما در فیسبوک، دقیقاً شکل و شمایل یک پروفایل MySpace را داشته باشد. در چنین شرایطی، به جای اینکه فیسبوک برود و دست به دامن FBI برای تنبیه پاتنم شود، یکی دیگر از موسسین این شبکه اجتماعی به نام «داستین موسکوویتز» (Dustin Moskovitz)، از او دعوت کرد سری به فیسبوک بزند و سپس پیشنهاد کاری به او داد. وی پس از مدتی تبدیل شده بود به یکی از مهم ترین مهندسان حاضر در فیسبوک.

استراتژی فیسبوک در آن مقطع زمانی، به شدت شبیه به دزدان دریایی بود: اگر می دانستید چگونه می توان به سرعت کاری را به شکل صحیح انجام داد، کسی اهمیتی نمی داد که قبلاً چکاره بوده اید و چه اعتباری داشته یا نداشته اید.

همین فرهنگ کاری بود که افراد معمولاً ۲۳ ساله ای را که در سال نیم میلیون دلار درآمد داشتند را گرد هم نگه داشت. در شهری که اگر پول نقد بسیار داشتید، تفریحات فراوانی هم وجود داشت، این اشخاص روزی چهارده ساعت کار می کردند. سه وعده غذا می خوردند و گاهی اوقات حتی در همان محل کار خود می خوابیدند. کاری به جز کد زدن، بررسی کدهای نوشته شده و نظردهی در خصوص قابلیت های جدیدی که قرار بود به فیسبوک بیایند، نداشتند.

روز جمعه ای که سهام فیسبوک در بازار بورس به شکل عمومی عرضه شد، مهندسان این شبکه اجتماعی تا ساعت ۸ شب مشغول کد زدن و آماده سازی زیرساخت ها بودند.

چپ: مقر فیسبوک. راست: مقر گوگل در مانتین ویو.

در فیسبوک، سالگرد حضور شما در شرکت به گونه ای جشن گرفته می شد که گویی پروتستان ها در حال غسل تعمید شخصی هستند. این رویداد، «فیس‌ُوِرسِری» (Faceversary) نام گرفته بود و زمان تولد فیسبوکی شما پس از حضور یک ساله در شرکت، از سوی همه کارمندان روی صفحه شخصی تان در این شبکه اجتماعی تبریک گفته می شد. دقیقاً مانند رویکردی که افراد عادی در خصوص تبریک تولد دوستان خود در پیش می گیرند.

از سوی همکاران دسته گل و بادبادک روی میز خود می یافتید که روی آن، عدد مرتبط به تعداد سال هایی که در فیسبوک کار کرده بودید نقش بسته بود. زمانی که عدد روی بادبادک به ۴ یا ۵ می رسید و شخصی فیسبوک را ترک می کرد، همه به گونه ای رفتار می کردند که پنداری مرگ شخص مورد اشاره از راه رسیده است؛ گویی او جهان کنونی را ترک گفته تا در جهان دیگری حیاتش را ادامه دهد. هر چند که در این خصوص، جهان دوم الزماً از جهان اول برتر دیده نمی شد.

سنگ قبرتان هم تصویری بود که از سوی همکاران، به اشتراک گذاشته می شد. تصویری که در آن کارت شناسایی را بر لباس خود چسبانده اید. این تصویر معمولاً با یک متن خودکشی مضحک به نقل از شما به اشتراک گذاشته می شد و در یک دقیقه، صدها لایک و کامنت می گرفت.

پروسه به شکلی بود که حتی شخص مورد نظر هم احساس مردن پیدا می کرد. اگر فیسبوک را ترک می کردید، طرد می شدید و دیگر حق استفاده از شبکه اجتماعی مختص کارمندان را نداشتید. به این معنا که تمام پست های درون گروه ها، موارد مهم برای شرکت، همه از نظر شما حذف می شد و به علت ترک شدن از سوی بخشی از دوستان، پست هایتان هم کمتر دیده می شد. فید خبری فیسبوک که در زمان کار در همین شرکت تبدیل به تنها مرجع شما برای دسترسی به شبکه های اجتماعی و اخبار شده بود، حالا با سرعتی بسیار کمتر بروز رسانی می شد. تنها اندکی پس از خروج شما از شرکت، شخصی شما را به یک گروه مخفی متعلق به کارمندان قبلی فیسبوک دعوت می کرد تا در آنجا در مورد شرکت صحبت شود.

با این همه، فیسبوک پر از افرادی است که واقعاً به آن باور دارند و کارشان را برای دریافت پول انجام نمی دهند. تا تمام مردان، زنان و کودکان ساکن زمین هم عضو فیسبوک نشوند، دست از تلاش خود بر نمی دارند. اگر کمی عمیق تر به این مسئله فکر کنید، متوجه خطرناک تر بودنش از یک طمع ساده خواهید شد. افراد طماع را بالاخره هر زمان می توان با قیمتی خرید. رفتارشان هم معمولاً قابل پیش بینی است. اما چنین افرادی چطور؟ نه می توان برایشان قیمتی انتخاب کرد و نه اعمالشان قابل پیش بینی است که چه در سر دارند.

این، همان شرکتی است که «مارک الیوت زاکربرگ» ساخته و وقتی در خصوص نبوغش صحبت می کنیم، منظورمان چنین نبوغی است.


پنج سال پیش و در ژوئن ۲۰۱۱، گوگل با کپی برداری مشخص از فیسبوک، اقدام به راه اندازی «گوگل پلاس» کرد. برعکس تمام محصولات پویا و سرویس های این شرکت نظیر جی‌میل یا یوتوب، پلاس آمده بود تا کاربران را گرد هم آورده و یک هویت آنلاین به آنها بدهد. تقریباً همان کاری که فیسبوک قبلش کرده بود. ماجرا به این شکل بود که شما در تجربه استفاده از گوگل، در هر یک از سرویس ها کلید مرتبط با ثبت نام در پلاس را هم مشاهده می کردید و احتمال رشد انفجاری آن واقعاً وجود داشت.

گوگل شاهد رژه استعدادهای نایابش به فیسبوک بود

این در حالی بود که خود تجربه کاربری پلاس هم قابل قبول به شمار می رفت و حتی از برخی جهات، برتر از فیسبوک بود. ویژگی اشتراک گذاری تصاویر بهتر از شبکه اجتماعی مورد بحث بود و بیشتر به مذاق عکاسان حرفه ای خوش می آمد. طراحی کلی آن نیز یکدست تر و حالتی مینیمالیستی تر داشت. از همه مهم تر اینکه در گوگل پلاس خبری از تبلیغاتی نبود. همه چیز کلاسیک ترین حالت ممکن را داشت؛ مانند زمانی که مایکروسافت از درآمد ویندوز بهره گرفت تا Netscape را در دهه ۹۰، در برابر اکسپلورر نابود کند. گوگل هم به راحتی می توانست با در اختیار داشتن جستجو، وارد حوزه شبکه های اجتماعی  بشود.

این اقدام گوگل در نوع خود تا حدی هم عجیب بود چرا که برای سال ها، هیچ اعتنایی به فیسبوک و پیشرفت هایش نمی کرد. اما خب، چندی پیشتر، رژه ی استعدادهای گران قیمت و نایاب گوگل به فیسبوک آغاز شده بود و همین اهالی مانتین ویو را دگرگون و نگران می ساخت.

شرکت ها تا حد زیادی مانند کشورها هستند: ساکنین آنها، در صورت عدم وجود شرایط مطلوب، تلاش می کنند تا آنجا را ترک کنند. گوگل در همین راستا به کارمندان خود گفته بود افرادی که از سوی فیسبوک پیشنهاد کاری دریافت کنند، باید به سرعت آن را رد کرده و مراتب را گزارش کنند تا افزایش حقوق برایشان لحاظ گردد. این البته، موجب شد تا کارمندان گوگل بیشتر تلاش کنند تا موفق به حضور در مصاحبه های شغلی فیسبوک شوند، بیشتر برای اینکه حقوق خود را در گوگل افزایش دهند. در این میان اما عده ای هم رسماً گوگل را ترک کرده و به فیسبوک پیوستند.

پس از مدتی، جمعیت گوگلرها در فیسبوک افزایش یافت. گویی این افراد عده ای گیک بودند در میان طلوع امپراطوری روم، چرا که حجم گسترده ای از تمدن و فرهنگ تکنولوژیک را با خود وارد فیسبوک نمودند.

گوگل پلاس مانند یک بمب با بدنه فیسبوک برخورد کرد

گوگل پلاس، مقابله به مثلِ گوگل با فیسبوک با یادداشت برداری از خودش بود و مانند یک بمب، بی خبر از همه جا به بدنه فیسبوک برخورد کرد. زاکربرگ به سرعت آن را همانند یک خطر کاملاً جدی احساس کرد و اولین «منع خروج» (Lockdown) را در تاریخ فیسبوک اعلام نمود. Lockdown در واقع نوعی اعلام شرایط جنگی بود و خبر از آن می داد که کسی اجازه خروج از شرکت را ندارد تا مشکلی که به وجود آمده، حل شود. حال آن مشکل چه فنی باشد و چه ایجاد رقیبی تازه.

تابلوی منع خروج در فیسبوک، درست در ظهر همان روزی که گوگل پلاس کار خود را آغاز کرد.

شاید بپرسید که منع خروج چگونه به شکل رسمی به گوش همه رسید. کارمندان فیسبوک در ساعت ۱:۴۵ بعدازظهر ایمیلی دریافت کردند. دقیقاً همان روزی که گوگل پلاس کار خود را آغاز کرد. در ایمیل به افراد مهم گفته شده بود که همه باید در اتاق شیشه ای زاکربرگ حضور پیدا کنند. در این بین یک علامت با عبارت «Lockdown» توسط چراغ های نئون در بخشی از سالن روشن گشت که خبر از منع خروج می داد. زمانی که همه جمع شدند، چراغ هم روشن شد و اینجا بود که کارمندان تازه می فهمیدند که چه خبر است.

زاکربرگ در آن زمان هنوز یک سخنور بسیار ضعیف به شمار می رفت و سخنرانی اش در آن جمع هم کاملاً گیک-گونه بود. افرادی را دیده اید که ۴ مانیتور را در برابر خود دارند و مشغول کدنویسی در آنها هستند؟ دقیقاً استعداد سخنوری چنین شخصیتی را داشت. در این بین زاکربرگ در برخی مواقع سخنرانی های برتر و تاثیرگذاری هم از خود نشان داده بود اما سخنرانی مرتبط با منع خروج برای کارمندان، یکی از آنها به شمار نمی رفت.

رویکرد جدید نوعی از دگرسویی را در ساختار فیسبوک به همراه داشت و می خواست کیفیت گم شده را دوباره بازیابی کند

تمام مهندسان، طراحان و مدیران پروژه فیسبوک دورش جمع شده بودند. وی در این جلسه خبر داد که گوگل یک محصول رقیب برای فیسبوک عرضه کرده و در این بین، هر یک از طرفین که دچار اشتباهی شود، از سوی دیگری بلعیده می شود. از این جا به بعد همه کارمندان فیسبوک مجبور می شدند تا سطح خود را بالاتر برده و نمونه حقیقی فیسبوک را در برابر نسخه کپی شده اش از سوی گوگل برتری بخشند.

وی همچنین به شکل مبهم از ایجاد تغییراتی در فیسبوک برای رقابت بهتر با رقیب تازه گفت. هدف اصلی این گردهمایی ولی، این بود که همه متوجه خطر پیش رو گشته و سطح قابلیت اطمینان، تجربه کاربری و البته عملکرد سایت را بالاتر ببرند.

پیش از این در گوشه و کنار مقر فیسبوک می شد چنین اشعاری را در راستای ستیز با کمالگرایی دید: «کار انجام شده، بهتر از کار عالیست» یا «بی عیب، دشمن خوب است». حال رویکرد جدید نوعی از دگرسویی را در ساختار فیسبوک به همراه داشت و می خواست کیفیت گم شده را دوباره بازیابی کند.

زاکربرگ در ادامه و در یک تغییر جهت دیگر، شروع کرد به ارجاع دادن به ادبیات باستانی که در هاروارد یا پیش از آن مطالعه کرده بود و می گفت: «می دانید، یکی از سخنوران رومی مورد علاقه ام، هر سخنرانی اش را با عبارت “Carthago delenda est” به معنای “(شهر) کارتاژ باید نابود گردد” به پایان می رساند. به نظرم، این دقیقاً همین حالاست.»

شخصی که زاکربرگ از او نقل قول می کرد، «» بود؛ یک سناتور رومی. نوع صحبت زاکربرگ از سخنرانی پدرانه به سوی نصیحت نظامی سوق پیدا کرده بود. سخنرانی او با تشویق و هیاهوی کارمندان به پایان رسید. هر کسی که از آن محل دور می شد، آماده حمله بود. کارتاژ باید نابود گردد.

در سنگر

پوستر با نوشته «CARTHAGO DELENDA EST» به سرعت تهیه شد و تصویر یک کلاه‌خود نیز در بالای آن نقش بست. سپس اعلام شد که کافه در آخر هفته نیز باز خواهد بود. فیسبوک تبدیل می شد به شرکتی که هفت روز هفته، کارمندان باید در آن کار می کردند. بعداً خبر رسید که خانواده ها می توانند در آخر هفته به کارمندانی که حق خروج ندارند سر بزنند و اینچنین، فرزندان موفق می شدند تا پدران (بیشتر پدران تا مادران) خود را ببینند.

اما پس از منع خروج، افراد در حال انجام چه کاری بودند؟

این برای افرادی که محصولاتی برای کاربران توسعه می دادند، به معنای تفکر دوباره در خصوص کدی که نوشته بودند و بهینه سازی آن، و البته توسعه محصولات جدید و اضافه کردن آنها به فیسبوک بود. اما برای تیم بازاریابی، حضور در مقر اصلی فیسبوک بیشتر نقش همدردی را داشت.

جنگی که آغاز شده بود، بر سر کاربران بود نه کسب درآمد. از سوی دیگر، ماه های منتهی به عرضه عمومی سهام فیسبوک نزدیک می شد و کسی جراتش را نداشت دست به کار عجیب و غریبی بزند.

تیم های داخلی فیسبوک گرد هم آمدند تا هر یک از کوچک ترین عناصر گوگل پلاس را تشریح کنند. زاکربرگ به شکل بسیار نزدیک مشغول صحبت کردن با «پال آدامز» (Paul Adams) بود. پال پیش از این یک طراح محصول در گوگل بوده و در طراحی پلاس هم نقشی داشته. حال که این محصول رونمایی شده بود، او دیگر لازم نبود هر چه می داند را به علت توافقی که با گوگل داشته، پیش خود نگه دارد. فیسبوک هم رهبری آنالیز گوگل پلاس را به او سپرد

فیسبوک بازی نمی کرد؛ این جنگ واقعی بود.

(آنتونیو گارسیا مارتینز، نویسنده این کتاب که در آن زمان مشغول کار در فیسبوک بوده، در این بخش از زبان خود می نویسند) تصمیم گرفتم کمی بیشتر تحقیق کنم. یکشنبه صبح درحالی که مشغول رفتن به سر کار بودم، وارد خروجی «پالو آلتو» نشدم و در عوض توسط جاده ۱۰۱ به مانتین ویو رفتم. سپس سر از محوطه گسترده گوگل درآوردم. لوگوی رنگارنگ گوگل همه جا دیده می شد. قبلاً برای ملاقات با دوستانم به اینجا آمده بودم و می دانستم کجا باید ساختمان مهندسی را پیدا کنم.

کسی نبود. کاملاً خالی.

جالب بود.

به جاده ۱۰۱ برگشتم و به سمت فیسبوک رفتم. زمانی که می خواستم داخل محوطه ماشینم را پارک کنم، جایی نیافتم.

آن هم یکشنبه صبح. کاملاً مشخص بود کدام کمپانی در حال جنگ است.

زاکربرگ مشغول به آتش کشیدن گوگل بود و روی ویرانه ها نمک می پاشید تا بعداً هم چیزی در آنجا قادر به رشد کردن نباشد.

نشانه های اولیه هشدار دهنده بودند. گوگل پلاس یک تلاش سرسری از سوی سازنده اش نبود. خبرهای فاش شده از سوی منابع خبری پیش از رونمایی از پلاس، حکایت از آن داشت که گوگل برای محصول جدیدش به نام پلاس، تمام تیم های خود را متمرکز کرده است. حتی تیم جستجو. تیم توسعه دهنده ی بزرگ ترین و پردرآمدترین قابلیت گوگل هم وارد این بازی شده و احتمالاً قرار بود ویژگی های مرتبطی از دل این همکاری خارج شود. شاید نتایج جستجو با توجه به داشتن یا نداشتن حساب کاربری پلاس، متفاوت باشند. از طرفی هر چه به اشتراک می گذاشتید -تصویر، ویدیو و حتی چت با دوستان- حالا در اختیار الگوریتم جستجوی قدرتمند و مرموز گوگل هم بود.

این خبرها تکان دهنده بودند، حتی برای خود گوگلرها. و فاش شدن آنها، نشان از آن داشت که گوگل به خوبی فیسبوک نمی توانست از اطلاعاتش حفاظت کند. گوگل بعداً به همین موارد اعتراف کرد. در ژانویه ۲۰۱۲ یک جلسه پرسش و پاسخ با حضور لری پیج ترتیب داده شد. وی در این جلسه که TGIF (خدا را شکر که جمعه است) نام داشت، گفت: «این مسیری است که انتخاب کرده ایم. یک محصول متحد و زیبا در سراسر همه چیز. اگر به آن علاقه ندارید، احتمالاً باید جای دیگری کار کنید.»

گوگل با ارقامی دروغین بازی را ادامه می داد

در سپتامبر ۲۰۱۲ گوگل اعلام کرد که شبکه اجتماعی پلاس، اکنون ۴۰۰ میلیون عضو دارد که ۱۰۰ میلیون از آنها کاربر فعال هستند. در آن زمان فیسبوک هم هنوز درست و حسابی به یک میلیارد کاربرش نرسیده بود. فیسبوک در واقع پس از چهار سال موفق به رسیدن به ۱۰۰ میلیون کاربر شده بود در حالی که گوگل، یک ساله به این رقم رسید. همین مسئله، چیزی شبیه به وحشت را دوباره در فیسبوک آغاز کرد. اما مشخص شد که حقیقت، کمی با آنچه گوگل بیان می کند تفاوت دارد.

گوگل با ارقامی دروغین بازی را ادامه می داد و یک استراتژی کلاسیک موسوم به «وانمود کن تا زمانی که واقعاً موفق شوی» را در پیش گرفته بود. در واقع با بیان اعداد و ارقام غیر حقیقی، گوگل تلاش داشت تا توجه ها را به سمت پلاس معطوف کند در حالی که بعداً و پس از موفقیت واقعی، می توانست به راحتی بر سر همین مسئله سرپوش بگذارد.

وانمود کن تا زمانی که واقعاً موفق شوی

در ابتدای کار اعداد و ارقام جدی گرفته شدند. به هر حال گوگل بود و انتظار چنین موفقیتی می رفت. اما پس از مدتی مشخص شد که گوگل اعداد را پر رنگ و لعاب تر از حالت واقعی به نمایش کشیده. گوگل در واقع هر کسی که روزی روی لینک گوگل پلاس کلیک کرده بود را یک «کاربر» پلاس به حساب آورده بود. توجه کنید که کلید پلاس در همه سرویس های گوگل یک شبه به وجود آمده بود. به این شکل هر زمان که شخصی ایمیلش را چک می کرد و یا تصویری را به صورت خصوصی به حساب خود منتقل می نمود، جزء کاربرین پلاس به حساب می آمد.

حقیقت چنین بود که کاربران حقیقی پلاس به سختی چیزی را به اشتراک گذاشته و یا فعالیتی انجام می دادند.

. یکی از مدیران سابق مایکروسافت که رشدی نه چندان سالم در آن کمپانی داشت و سپس به گوگل پیوست. وی بود که ایده ساخت یک شبکه اجتماعی اینچنینی را در گوش لری پیج زمزمه کرد و پیج را از فیسبوک ترساند. لری پیج چراغ سبزش را داد و گوگل بر خلاف همیشه، با عجله ای بسیار تلاش کرد محصول مورد بحث را در ۱۰۰ روز آماده کند. مهم ترین ویژگی پلاس، یعنی چرخه های افراد یا همان Circles، یک کپی بی شرمانه دیگر از ویژگی «Lists» فیسبوک بود.

در آوریل ۲۰۱۴، زمانی که جنگ فیسبوک و گوگل بر سر شبکه های اجتماعی در پایان راه خود قرار داشت، گاندوترا ناگهان خبر داد که گوگل را ترک می کند. در آن زمان بود که همه در فیسبوک نفس راحتی از رد شدن خطر کشیدند.

ارتشی که در حال عقب نشینی بود می گفت که در حال پیشتازی به شکل معکوس است

هجرت گاندوترا از گوگل حکایت از آن داشت که شرکت ساکن مانتین ویو، بار دیگر قید شبکه های اجتماعی را زده است. سپس خبر رسید که تیم های دیگر گوگل پلاس تحت عنوان Hangouts و Photos به تیم اندروید افزوده خواهند شد.

گوگل خبر داد که پلاس، نه یک محصول، بلکه یک پلتفرم خواهد بود؛ ابزاری برای استفاده عمومی از تجربه کاربری گوگل در سراسر محصولات. مثل این بود که یک ارتش در حال عقب نشینی باشد، اما بگوید که در حال پیشتازی به شکل معکوس است. در فیسبوک ولی همه می دانستند که گوگل با بیانیه های خبری اش، در حال بازی با لغات است و پلاس، بازی را به فیسبوک باخته.

نتیجه نهایی اکنون چنین شد که فیسبوک حالا تجربه رویارویی با گوگل و پیروز شدن در برابرش را دارد و حالا، با استحکام و در اختیار داشتن درآمد و افراد هوشمند بیشتری به پیش می رود در حالی که گوگل، صرفا در یک زمینه تلاشی انجام داد. زمانی که بخش زیادی از کاربران حتی با مادران خود در فیسبوک ارتباط داشتند، به راحتی نمی توانستند ترک کردن آن را بپذیرند، حتی اگر پر استفاده ترین وب سایت اینترنت هم بخواهد وسوسه شان کند.

گوگل اگرچه از فیسبوک در زمینه بازی شبکه های اجتماعی شکست خورد اما هنوز هم بارها بزرگتر از فیسبوک است. حتی اگر کاربران ساعت ها هم در این شبکه اجتماعی غوطه ور شوند، هنوز هم فیسبوک راهکار مناسبی برای درآمدزایی مطلوب از آنها ندارد. اگر شرایط به این شکل پیش نمی رفت و گوگل می توانست ایستادگی بیشتری داشته باشد، فیسبوک راهی نداشت مگر اینکه راهکاری طلایی برای کسب درآمد بیابد. چیزی شبیه به درآمدزایی گوگل از AdWords یا اپل از آیفون.

اگر چنین می شد، فیسبوک هم به دنبال پروژه های بلندپروازانه اش می رفت و بعید نبود مانند گوگل پلاس، چنین پروژه ای کل کمپانی را درگیر خود می کرد و در نهایت هم شکستی به همان بزرگی می خورد. فیسبوک ولی در واهمه عرضه عمومی سهام خود و رقابت گسترده اش با گوگل، راه دیگری برای درآمدزایی یافت: کسب درآمد از کاربران موبایل.

ترجمه‌ی بخشی از کتاب «»، نوشته‌ی «آنتونیو گارسیا مارتینز».

The post appeared first on .

روایتی ناگفته از شکست سخت گوگل پلاس به دست زاکربرگ

مارک زاکربرگ یک نابعه است. نه البته نابغه ای عجیب که آن را در «The Social Network» (فیلم سینمایی شبکه اجتماعی – ۲۰۱۰) دیده اید. اگر بخواهید او را با چنین مقیاسی بسنجید، باید محصولات شکست خورده و ناموفقی که فیسبوک در گذر این سال ها تدارک دیده و ارائه نموده را نیز به حساب بیاورید.

«Home» را یادتان می آید؟ لایه ای از رابط کاربری که فیسبوک آن را برای موبایل های اندرویدی توسعه داده بود. در سال ۲۰۱۳ و در رویدادی با حضور مدیرعامل پیشین شرکت HTC، زاکربرگ با هیجان از Home می گفت. سال ۲۰۱۲ و تلاش ناموفق فیسبوک برای استفاده از HTML5 را چطور، که باعث کاهش سرعت اپلیکیشن این سرویس به شکل حلزونی شد؟ این لیست ادامه دارد. می توان به اولین تلاش فیسبوک در امر جستجو اشاره کرد که تنها از زبان انگلیسی پشتیبانی می نمود و فقط به این درد می خورد که نگاهی به دوستان دور خود داشته، پیدایشان کنید و ببینید وضعیت تأهل شان چگونه است. و البته که در انتهای این لیست باید جایی را هم به «Paper» اختصاص داد؛ اپلیکیشنی که ایده برداری بی شرمانه ای از «Flipboard» به شمار می رفت.

در این میان سرویس و محصولات بسیار دیگری هم وجود دارد که خود زاکربرگ، در میانه راه از عرضه آنها به شکل گسترده منصرف شده است. در خصوص ارائه و توسعه محصولات، نمی توان او را یک نابغه پنداشت. نبوغ او از نوع دیگریست که می توان به آن گفت نبوغ سنتی. شخصی که می تواند ایده هایی را مطرح کرده و باعث باور آنها شود. برای مثال، در روزهای نخست، بیشتر کارمندان فیسبوک به این نتیجه رسیده بودند که این شبکه اجتماعی قرار نیست به گستردگی «MySpace» برسد اما می خواهد تجربه انسانی دیگری را رقم بزند.

در دره سیلیکونی

فرهنگ سازمای توسعه یافته از سوی زاکربرگ، نقش بسیار پررنگی را ایفا می کند. بسیاری از کمپانی های تکنولوژیک جذاب، فرهنگ تقدم مهندسان را سرلوحه کارشان قرار می دهند اما فیسبوک این مسئله را وارد مرحله جدیدی کرد. مهندسان بودند که آنجا رهبری می کردند و تا زمانی که شما کدی را تحویل می دادید که بدون مشکل کار می کرد و چیز دیگری را نیز به هم نمی ریخت، حکم طلا را برای شرکت داشتید.

در همان روزهای نخست، یک دانشجوی کم سن و سال به نام «کریس پاتنم» (Chris Putnam)، ویروسی طراحی کرد که باعث می شد ظاهر پروفایل شما در فیسبوک، دقیقاً شکل و شمایل یک پروفایل MySpace را داشته باشد. در چنین شرایطی، به جای اینکه فیسبوک برود و دست به دامن FBI برای تنبیه پاتنم شود، یکی دیگر از موسسین این شبکه اجتماعی به نام «داستین موسکوویتز» (Dustin Moskovitz)، از او دعوت کرد سری به فیسبوک بزند و سپس پیشنهاد کاری به او داد. وی پس از مدتی تبدیل شده بود به یکی از مهم ترین مهندسان حاضر در فیسبوک.

استراتژی فیسبوک در آن مقطع زمانی، به شدت شبیه به دزدان دریایی بود: اگر می دانستید چگونه می توان به سرعت کاری را به شکل صحیح انجام داد، کسی اهمیتی نمی داد که قبلاً چکاره بوده اید و چه اعتباری داشته یا نداشته اید.

همین فرهنگ کاری بود که افراد معمولاً ۲۳ ساله ای را که در سال نیم میلیون دلار درآمد داشتند را گرد هم نگه داشت. در شهری که اگر پول نقد بسیار داشتید، تفریحات فراوانی هم وجود داشت، این اشخاص روزی چهارده ساعت کار می کردند. سه وعده غذا می خوردند و گاهی اوقات حتی در همان محل کار خود می خوابیدند. کاری به جز کد زدن، بررسی کدهای نوشته شده و نظردهی در خصوص قابلیت های جدیدی که قرار بود به فیسبوک بیایند، نداشتند.

روز جمعه ای که سهام فیسبوک در بازار بورس به شکل عمومی عرضه شد، مهندسان این شبکه اجتماعی تا ساعت ۸ شب مشغول کد زدن و آماده سازی زیرساخت ها بودند.

چپ: مقر فیسبوک. راست: مقر گوگل در مانتین ویو.

در فیسبوک، سالگرد حضور شما در شرکت به گونه ای جشن گرفته می شد که گویی پروتستان ها در حال غسل تعمید شخصی هستند. این رویداد، «فیس‌ُوِرسِری» (Faceversary) نام گرفته بود و زمان تولد فیسبوکی شما پس از حضور یک ساله در شرکت، از سوی همه کارمندان روی صفحه شخصی تان در این شبکه اجتماعی تبریک گفته می شد. دقیقاً مانند رویکردی که افراد عادی در خصوص تبریک تولد دوستان خود در پیش می گیرند.

از سوی همکاران دسته گل و بادبادک روی میز خود می یافتید که روی آن، عدد مرتبط به تعداد سال هایی که در فیسبوک کار کرده بودید نقش بسته بود. زمانی که عدد روی بادبادک به ۴ یا ۵ می رسید و شخصی فیسبوک را ترک می کرد، همه به گونه ای رفتار می کردند که پنداری مرگ شخص مورد اشاره از راه رسیده است؛ گویی او جهان کنونی را ترک گفته تا در جهان دیگری حیاتش را ادامه دهد. هر چند که در این خصوص، جهان دوم الزماً از جهان اول برتر دیده نمی شد.

سنگ قبرتان هم تصویری بود که از سوی همکاران، به اشتراک گذاشته می شد. تصویری که در آن کارت شناسایی را بر لباس خود چسبانده اید. این تصویر معمولاً با یک متن خودکشی مضحک به نقل از شما به اشتراک گذاشته می شد و در یک دقیقه، صدها لایک و کامنت می گرفت.

پروسه به شکلی بود که حتی شخص مورد نظر هم احساس مردن پیدا می کرد. اگر فیسبوک را ترک می کردید، طرد می شدید و دیگر حق استفاده از شبکه اجتماعی مختص کارمندان را نداشتید. به این معنا که تمام پست های درون گروه ها، موارد مهم برای شرکت، همه از نظر شما حذف می شد و به علت ترک شدن از سوی بخشی از دوستان، پست هایتان هم کمتر دیده می شد. فید خبری فیسبوک که در زمان کار در همین شرکت تبدیل به تنها مرجع شما برای دسترسی به شبکه های اجتماعی و اخبار شده بود، حالا با سرعتی بسیار کمتر بروز رسانی می شد. تنها اندکی پس از خروج شما از شرکت، شخصی شما را به یک گروه مخفی متعلق به کارمندان قبلی فیسبوک دعوت می کرد تا در آنجا در مورد شرکت صحبت شود.

با این همه، فیسبوک پر از افرادی است که واقعاً به آن باور دارند و کارشان را برای دریافت پول انجام نمی دهند. تا تمام مردان، زنان و کودکان ساکن زمین هم عضو فیسبوک نشوند، دست از تلاش خود بر نمی دارند. اگر کمی عمیق تر به این مسئله فکر کنید، متوجه خطرناک تر بودنش از یک طمع ساده خواهید شد. افراد طماع را بالاخره هر زمان می توان با قیمتی خرید. رفتارشان هم معمولاً قابل پیش بینی است. اما چنین افرادی چطور؟ نه می توان برایشان قیمتی انتخاب کرد و نه اعمالشان قابل پیش بینی است که چه در سر دارند.

این، همان شرکتی است که «مارک الیوت زاکربرگ» ساخته و وقتی در خصوص نبوغش صحبت می کنیم، منظورمان چنین نبوغی است.


پنج سال پیش و در ژوئن ۲۰۱۱، گوگل با کپی برداری مشخص از فیسبوک، اقدام به راه اندازی «گوگل پلاس» کرد. برعکس تمام محصولات پویا و سرویس های این شرکت نظیر جی‌میل یا یوتوب، پلاس آمده بود تا کاربران را گرد هم آورده و یک هویت آنلاین به آنها بدهد. تقریباً همان کاری که فیسبوک قبلش کرده بود. ماجرا به این شکل بود که شما در تجربه استفاده از گوگل، در هر یک از سرویس ها کلید مرتبط با ثبت نام در پلاس را هم مشاهده می کردید و احتمال رشد انفجاری آن واقعاً وجود داشت.

گوگل شاهد رژه استعدادهای نایابش به فیسبوک بود

این در حالی بود که خود تجربه کاربری پلاس هم قابل قبول به شمار می رفت و حتی از برخی جهات، برتر از فیسبوک بود. ویژگی اشتراک گذاری تصاویر بهتر از شبکه اجتماعی مورد بحث بود و بیشتر به مذاق عکاسان حرفه ای خوش می آمد. طراحی کلی آن نیز یکدست تر و حالتی مینیمالیستی تر داشت. از همه مهم تر اینکه در گوگل پلاس خبری از تبلیغاتی نبود. همه چیز کلاسیک ترین حالت ممکن را داشت؛ مانند زمانی که مایکروسافت از درآمد ویندوز بهره گرفت تا Netscape را در دهه ۹۰، در برابر اکسپلورر نابود کند. گوگل هم به راحتی می توانست با در اختیار داشتن جستجو، وارد حوزه شبکه های اجتماعی  بشود.

این اقدام گوگل در نوع خود تا حدی هم عجیب بود چرا که برای سال ها، هیچ اعتنایی به فیسبوک و پیشرفت هایش نمی کرد. اما خب، چندی پیشتر، رژه ی استعدادهای گران قیمت و نایاب گوگل به فیسبوک آغاز شده بود و همین اهالی مانتین ویو را دگرگون و نگران می ساخت.

شرکت ها تا حد زیادی مانند کشورها هستند: ساکنین آنها، در صورت عدم وجود شرایط مطلوب، تلاش می کنند تا آنجا را ترک کنند. گوگل در همین راستا به کارمندان خود گفته بود افرادی که از سوی فیسبوک پیشنهاد کاری دریافت کنند، باید به سرعت آن را رد کرده و مراتب را گزارش کنند تا افزایش حقوق برایشان لحاظ گردد. این البته، موجب شد تا کارمندان گوگل بیشتر تلاش کنند تا موفق به حضور در مصاحبه های شغلی فیسبوک شوند، بیشتر برای اینکه حقوق خود را در گوگل افزایش دهند. در این میان اما عده ای هم رسماً گوگل را ترک کرده و به فیسبوک پیوستند.

پس از مدتی، جمعیت گوگلرها در فیسبوک افزایش یافت. گویی این افراد عده ای گیک بودند در میان طلوع امپراطوری روم، چرا که حجم گسترده ای از تمدن و فرهنگ تکنولوژیک را با خود وارد فیسبوک نمودند.

گوگل پلاس مانند یک بمب با بدنه فیسبوک برخورد کرد

گوگل پلاس، مقابله به مثلِ گوگل با فیسبوک با یادداشت برداری از خودش بود و مانند یک بمب، بی خبر از همه جا به بدنه فیسبوک برخورد کرد. زاکربرگ به سرعت آن را همانند یک خطر کاملاً جدی احساس کرد و اولین «منع خروج» (Lockdown) را در تاریخ فیسبوک اعلام نمود. Lockdown در واقع نوعی اعلام شرایط جنگی بود و خبر از آن می داد که کسی اجازه خروج از شرکت را ندارد تا مشکلی که به وجود آمده، حل شود. حال آن مشکل چه فنی باشد و چه ایجاد رقیبی تازه.

تابلوی منع خروج در فیسبوک، درست در ظهر همان روزی که گوگل پلاس کار خود را آغاز کرد.

شاید بپرسید که منع خروج چگونه به شکل رسمی به گوش همه رسید. کارمندان فیسبوک در ساعت ۱:۴۵ بعدازظهر ایمیلی دریافت کردند. دقیقاً همان روزی که گوگل پلاس کار خود را آغاز کرد. در ایمیل به افراد مهم گفته شده بود که همه باید در اتاق شیشه ای زاکربرگ حضور پیدا کنند. در این بین یک علامت با عبارت «Lockdown» توسط چراغ های نئون در بخشی از سالن روشن گشت که خبر از منع خروج می داد. زمانی که همه جمع شدند، چراغ هم روشن شد و اینجا بود که کارمندان تازه می فهمیدند که چه خبر است.

زاکربرگ در آن زمان هنوز یک سخنور بسیار ضعیف به شمار می رفت و سخنرانی اش در آن جمع هم کاملاً گیک-گونه بود. افرادی را دیده اید که ۴ مانیتور را در برابر خود دارند و مشغول کدنویسی در آنها هستند؟ دقیقاً استعداد سخنوری چنین شخصیتی را داشت. در این بین زاکربرگ در برخی مواقع سخنرانی های برتر و تاثیرگذاری هم از خود نشان داده بود اما سخنرانی مرتبط با منع خروج برای کارمندان، یکی از آنها به شمار نمی رفت.

رویکرد جدید نوعی از دگرسویی را در ساختار فیسبوک به همراه داشت و می خواست کیفیت گم شده را دوباره بازیابی کند

تمام مهندسان، طراحان و مدیران پروژه فیسبوک دورش جمع شده بودند. وی در این جلسه خبر داد که گوگل یک محصول رقیب برای فیسبوک عرضه کرده و در این بین، هر یک از طرفین که دچار اشتباهی شود، از سوی دیگری بلعیده می شود. از این جا به بعد همه کارمندان فیسبوک مجبور می شدند تا سطح خود را بالاتر برده و نمونه حقیقی فیسبوک را در برابر نسخه کپی شده اش از سوی گوگل برتری بخشند.

وی همچنین به شکل مبهم از ایجاد تغییراتی در فیسبوک برای رقابت بهتر با رقیب تازه گفت. هدف اصلی این گردهمایی ولی، این بود که همه متوجه خطر پیش رو گشته و سطح قابلیت اطمینان، تجربه کاربری و البته عملکرد سایت را بالاتر ببرند.

پیش از این در گوشه و کنار مقر فیسبوک می شد چنین اشعاری را در راستای ستیز با کمالگرایی دید: «کار انجام شده، بهتر از کار عالیست» یا «بی عیب، دشمن خوب است». حال رویکرد جدید نوعی از دگرسویی را در ساختار فیسبوک به همراه داشت و می خواست کیفیت گم شده را دوباره بازیابی کند.

زاکربرگ در ادامه و در یک تغییر جهت دیگر، شروع کرد به ارجاع دادن به ادبیات باستانی که در هاروارد یا پیش از آن مطالعه کرده بود و می گفت: «می دانید، یکی از سخنوران رومی مورد علاقه ام، هر سخنرانی اش را با عبارت “Carthago delenda est” به معنای “(شهر) کارتاژ باید نابود گردد” به پایان می رساند. به نظرم، این دقیقاً همین حالاست.»

شخصی که زاکربرگ از او نقل قول می کرد، «» بود؛ یک سناتور رومی. نوع صحبت زاکربرگ از سخنرانی پدرانه به سوی نصیحت نظامی سوق پیدا کرده بود. سخنرانی او با تشویق و هیاهوی کارمندان به پایان رسید. هر کسی که از آن محل دور می شد، آماده حمله بود. کارتاژ باید نابود گردد.

در سنگر

پوستر با نوشته «CARTHAGO DELENDA EST» به سرعت تهیه شد و تصویر یک کلاه‌خود نیز در بالای آن نقش بست. سپس اعلام شد که کافه در آخر هفته نیز باز خواهد بود. فیسبوک تبدیل می شد به شرکتی که هفت روز هفته، کارمندان باید در آن کار می کردند. بعداً خبر رسید که خانواده ها می توانند در آخر هفته به کارمندانی که حق خروج ندارند سر بزنند و اینچنین، فرزندان موفق می شدند تا پدران (بیشتر پدران تا مادران) خود را ببینند.

اما پس از منع خروج، افراد در حال انجام چه کاری بودند؟

این برای افرادی که محصولاتی برای کاربران توسعه می دادند، به معنای تفکر دوباره در خصوص کدی که نوشته بودند و بهینه سازی آن، و البته توسعه محصولات جدید و اضافه کردن آنها به فیسبوک بود. اما برای تیم بازاریابی، حضور در مقر اصلی فیسبوک بیشتر نقش همدردی را داشت.

جنگی که آغاز شده بود، بر سر کاربران بود نه کسب درآمد. از سوی دیگر، ماه های منتهی به عرضه عمومی سهام فیسبوک نزدیک می شد و کسی جراتش را نداشت دست به کار عجیب و غریبی بزند.

تیم های داخلی فیسبوک گرد هم آمدند تا هر یک از کوچک ترین عناصر گوگل پلاس را تشریح کنند. زاکربرگ به شکل بسیار نزدیک مشغول صحبت کردن با «پال آدامز» (Paul Adams) بود. پال پیش از این یک طراح محصول در گوگل بوده و در طراحی پلاس هم نقشی داشته. حال که این محصول رونمایی شده بود، او دیگر لازم نبود هر چه می داند را به علت توافقی که با گوگل داشته، پیش خود نگه دارد. فیسبوک هم رهبری آنالیز گوگل پلاس را به او سپرد

فیسبوک بازی نمی کرد؛ این جنگ واقعی بود.

(آنتونیو گارسیا مارتینز، نویسنده این کتاب که در آن زمان مشغول کار در فیسبوک بوده، در این بخش از زبان خود می نویسند) تصمیم گرفتم کمی بیشتر تحقیق کنم. یکشنبه صبح درحالی که مشغول رفتن به سر کار بودم، وارد خروجی «پالو آلتو» نشدم و در عوض توسط جاده ۱۰۱ به مانتین ویو رفتم. سپس سر از محوطه گسترده گوگل درآوردم. لوگوی رنگارنگ گوگل همه جا دیده می شد. قبلاً برای ملاقات با دوستانم به اینجا آمده بودم و می دانستم کجا باید ساختمان مهندسی را پیدا کنم.

کسی نبود. کاملاً خالی.

جالب بود.

به جاده ۱۰۱ برگشتم و به سمت فیسبوک رفتم. زمانی که می خواستم داخل محوطه ماشینم را پارک کنم، جایی نیافتم.

آن هم یکشنبه صبح. کاملاً مشخص بود کدام کمپانی در حال جنگ است.

زاکربرگ مشغول به آتش کشیدن گوگل بود و روی ویرانه ها نمک می پاشید تا بعداً هم چیزی در آنجا قادر به رشد کردن نباشد.

نشانه های اولیه هشدار دهنده بودند. گوگل پلاس یک تلاش سرسری از سوی سازنده اش نبود. خبرهای فاش شده از سوی منابع خبری پیش از رونمایی از پلاس، حکایت از آن داشت که گوگل برای محصول جدیدش به نام پلاس، تمام تیم های خود را متمرکز کرده است. حتی تیم جستجو. تیم توسعه دهنده ی بزرگ ترین و پردرآمدترین قابلیت گوگل هم وارد این بازی شده و احتمالاً قرار بود ویژگی های مرتبطی از دل این همکاری خارج شود. شاید نتایج جستجو با توجه به داشتن یا نداشتن حساب کاربری پلاس، متفاوت باشند. از طرفی هر چه به اشتراک می گذاشتید -تصویر، ویدیو و حتی چت با دوستان- حالا در اختیار الگوریتم جستجوی قدرتمند و مرموز گوگل هم بود.

این خبرها تکان دهنده بودند، حتی برای خود گوگلرها. و فاش شدن آنها، نشان از آن داشت که گوگل به خوبی فیسبوک نمی توانست از اطلاعاتش حفاظت کند. گوگل بعداً به همین موارد اعتراف کرد. در ژانویه ۲۰۱۲ یک جلسه پرسش و پاسخ با حضور لری پیج ترتیب داده شد. وی در این جلسه که TGIF (خدا را شکر که جمعه است) نام داشت، گفت: «این مسیری است که انتخاب کرده ایم. یک محصول متحد و زیبا در سراسر همه چیز. اگر به آن علاقه ندارید، احتمالاً باید جای دیگری کار کنید.»

گوگل با ارقامی دروغین بازی را ادامه می داد

در سپتامبر ۲۰۱۲ گوگل اعلام کرد که شبکه اجتماعی پلاس، اکنون ۴۰۰ میلیون عضو دارد که ۱۰۰ میلیون از آنها کاربر فعال هستند. در آن زمان فیسبوک هم هنوز درست و حسابی به یک میلیارد کاربرش نرسیده بود. فیسبوک در واقع پس از چهار سال موفق به رسیدن به ۱۰۰ میلیون کاربر شده بود در حالی که گوگل، یک ساله به این رقم رسید. همین مسئله، چیزی شبیه به وحشت را دوباره در فیسبوک آغاز کرد. اما مشخص شد که حقیقت، کمی با آنچه گوگل بیان می کند تفاوت دارد.

گوگل با ارقامی دروغین بازی را ادامه می داد و یک استراتژی کلاسیک موسوم به «وانمود کن تا زمانی که واقعاً موفق شوی» را در پیش گرفته بود. در واقع با بیان اعداد و ارقام غیر حقیقی، گوگل تلاش داشت تا توجه ها را به سمت پلاس معطوف کند در حالی که بعداً و پس از موفقیت واقعی، می توانست به راحتی بر سر همین مسئله سرپوش بگذارد.

وانمود کن تا زمانی که واقعاً موفق شوی

در ابتدای کار اعداد و ارقام جدی گرفته شدند. به هر حال گوگل بود و انتظار چنین موفقیتی می رفت. اما پس از مدتی مشخص شد که گوگل اعداد را پر رنگ و لعاب تر از حالت واقعی به نمایش کشیده. گوگل در واقع هر کسی که روزی روی لینک گوگل پلاس کلیک کرده بود را یک «کاربر» پلاس به حساب آورده بود. توجه کنید که کلید پلاس در همه سرویس های گوگل یک شبه به وجود آمده بود. به این شکل هر زمان که شخصی ایمیلش را چک می کرد و یا تصویری را به صورت خصوصی به حساب خود منتقل می نمود، جزء کاربرین پلاس به حساب می آمد.

حقیقت چنین بود که کاربران حقیقی پلاس به سختی چیزی را به اشتراک گذاشته و یا فعالیتی انجام می دادند.

. یکی از مدیران سابق مایکروسافت که رشدی نه چندان سالم در آن کمپانی داشت و سپس به گوگل پیوست. وی بود که ایده ساخت یک شبکه اجتماعی اینچنینی را در گوش لری پیج زمزمه کرد و پیج را از فیسبوک ترساند. لری پیج چراغ سبزش را داد و گوگل بر خلاف همیشه، با عجله ای بسیار تلاش کرد محصول مورد بحث را در ۱۰۰ روز آماده کند. مهم ترین ویژگی پلاس، یعنی چرخه های افراد یا همان Circles، یک کپی بی شرمانه دیگر از ویژگی «Lists» فیسبوک بود.

در آوریل ۲۰۱۴، زمانی که جنگ فیسبوک و گوگل بر سر شبکه های اجتماعی در پایان راه خود قرار داشت، گاندوترا ناگهان خبر داد که گوگل را ترک می کند. در آن زمان بود که همه در فیسبوک نفس راحتی از رد شدن خطر کشیدند.

ارتشی که در حال عقب نشینی بود می گفت که در حال پیشتازی به شکل معکوس است

هجرت گاندوترا از گوگل حکایت از آن داشت که شرکت ساکن مانتین ویو، بار دیگر قید شبکه های اجتماعی را زده است. سپس خبر رسید که تیم های دیگر گوگل پلاس تحت عنوان Hangouts و Photos به تیم اندروید افزوده خواهند شد.

گوگل خبر داد که پلاس، نه یک محصول، بلکه یک پلتفرم خواهد بود؛ ابزاری برای استفاده عمومی از تجربه کاربری گوگل در سراسر محصولات. مثل این بود که یک ارتش در حال عقب نشینی باشد، اما بگوید که در حال پیشتازی به شکل معکوس است. در فیسبوک ولی همه می دانستند که گوگل با بیانیه های خبری اش، در حال بازی با لغات است و پلاس، بازی را به فیسبوک باخته.

نتیجه نهایی اکنون چنین شد که فیسبوک حالا تجربه رویارویی با گوگل و پیروز شدن در برابرش را دارد و حالا، با استحکام و در اختیار داشتن درآمد و افراد هوشمند بیشتری به پیش می رود در حالی که گوگل، صرفا در یک زمینه تلاشی انجام داد. زمانی که بخش زیادی از کاربران حتی با مادران خود در فیسبوک ارتباط داشتند، به راحتی نمی توانستند ترک کردن آن را بپذیرند، حتی اگر پر استفاده ترین وب سایت اینترنت هم بخواهد وسوسه شان کند.

گوگل اگرچه از فیسبوک در زمینه بازی شبکه های اجتماعی شکست خورد اما هنوز هم بارها بزرگتر از فیسبوک است. حتی اگر کاربران ساعت ها هم در این شبکه اجتماعی غوطه ور شوند، هنوز هم فیسبوک راهکار مناسبی برای درآمدزایی مطلوب از آنها ندارد. اگر شرایط به این شکل پیش نمی رفت و گوگل می توانست ایستادگی بیشتری داشته باشد، فیسبوک راهی نداشت مگر اینکه راهکاری طلایی برای کسب درآمد بیابد. چیزی شبیه به درآمدزایی گوگل از AdWords یا اپل از آیفون.

اگر چنین می شد، فیسبوک هم به دنبال پروژه های بلندپروازانه اش می رفت و بعید نبود مانند گوگل پلاس، چنین پروژه ای کل کمپانی را درگیر خود می کرد و در نهایت هم شکستی به همان بزرگی می خورد. فیسبوک ولی در واهمه عرضه عمومی سهام خود و رقابت گسترده اش با گوگل، راه دیگری برای درآمدزایی یافت: کسب درآمد از کاربران موبایل.

ترجمه‌ی بخشی از کتاب «»، نوشته‌ی «آنتونیو گارسیا مارتینز».

The post appeared first on .

روایتی ناگفته از شکست سخت گوگل پلاس به دست زاکربرگ