Tagداستان

وقتی یک بازی ویدیویی از تجربه ای تلخ سخن می گوید؛ داستان پناهجویان سوری را در Bury Me, My Love بشنوید

وقتی یک بازی ویدیویی از تجربه ای تلخ سخن می گوید؛ داستان پناهجویان سوری را در Bury Me, My Love بشنوید

پناهندگان سوری برای در امان ماندن از جنگ خونینی که در این کشور در حال رخ دادن است، جان خود را به دست قاچاقچیان انسان می سپارند تا در جایی دیگر به آرامش برسند. اما پا گذاشتن به چنین سفر پر خطری آسان نیست و آن ها سعی دارند تا ارتباط خود را با عزیزان شان حفظ کنند و از راهنمایی های آن ها در مواقع مختلف و حساس به بهترین نحو استفاده کنند.

در ارتباط با این موضوع، یک بازی موبایلی در حال توسعه است که داستان زنی به نام نور را روایت می کند. نور پناهنده ای است که برای به دست آوردن آینده ای روشن تر و آزادی از جنگ و خشونت، از سوریه فرار کرده و سفری خطرناک و پر ماجرا را به سوی اروپا آغاز کرده است. Bury Me, My Love در اصل یک صفحه چت خصوصی را شبیه سازی می کند که داستان نور و همسرش، مجد در آن روایت می شود.

در Bury Me, My Love شما در نقش مجد بازی می کنید؛ کسی که مراقبت از والدین پیرش را به مهاجرت ترجیح داده و نتوانسته همسرش را در این سفر خطرناک همراهی کند. اما شما باید در نقش مجد به ماجرای دردناک همسرتان رنگ و بوی زندگی ببخشید و سعی کنید از دشواری هایی که او با آن ها دست و پنجه نرم می کند با خبر شوید.

چرا که نور فرد خود داری است و اغلب سعی می کند حقیقت های تلخ سفرش را از همسرش مخفی نگه دارد. جالب است بدانید که بسیاری از پناهندگان سوری سعی می کنند که با استفاده از پیام رسان هایی مانند WhatsApp، ارتباط خود را با عزیزان شان در این دوران سخت حفظ کنند.

به همین منظور، بازی هم سعی دارد با قرار دادن کاربر در پشت یک صفحه چت خصوصی، او را از درد و رنج پناهندگان جنگی با خبر سازد. در بازی پیام های بسیاری میان مجد و نور رد و بدل می شود. گاهی باید با استفاده به جا از جملات احساسی، حمایت عاطفی خود را بروز دهید و در برخی از موارد حساس، او را با نصیحت های عاقلانه خود راهنمایی کنید.

البته باید گفت که نور همیشه هم به نصحیت های مجد عمل نمی کند و گاهی آن ها را نادیده می گیرد. سیستم انتقال پیام ها هم بسیار شبیه به زندگی واقعی طراحی شده و ممکن است برای ساعت ها هیچ خبری از نور نداشته باشید و از او پیامی دریافت نکنید.

البته باید به این موضوع اشاره کرد که سفر نور به شدت خطرناک است. کافیست برای پی بردن به صحت این ادعا کمی اخبار نگاه کنید تا بفهمید پناهندگان با چه مسائل دشورای برای به دست آوردن شرایطی بهتر، رو به رو هستند. بر اساس آمار منتشر شده در ماه سپتامبر سال گذشته میلادی، بیش از ده هزار پناهنده در طی سفر به اروپا جان خود را از دست داده اند.

بسیاری از جان باختگان نیز از مردم سوریه بودند که متاسفانه بیشترشان هنگام عبور از دریای مدیترانه، غرق شده اند. گفتنیست که جنگ خونین سوریه، بیش از ۱۰ میلیون نفر از جمعیت این کشور را آواره کرده است. بر اساس این آمار، تقریبا نیمی از جمعیت کل سوریه در حال حاضر پای خود را به قصد مهاجرت از کشورشان بیرون گذاشته اند که اکثریت آن ها در حال حاضر هنوز در خاورمیانه سرگردان هستند.

داستان بازی نیز بر اساس همین واقعیت ها نوشته شده است. توسعه دهندگان بازی با گوش دادن داستان های پناهندگان مختلف سوری، سعی کرده اند تا تصویر واضحی از وضعیت این افراد به تصویر بکشند.

حالا که صحبت از توسعه دهندگان بازی شد، باید گفت که Bury Me, My Love حاصل کار مشترک Figs و استودیو Pixel Hunt فرانسوی است. به همین منظور، وبسایت پولیگون مصاحبه ای با فلورنت مائورین از پیکسل هانت ترتیب داده که در ادامه می توانید متن آن را بخوانید:

بازی ها صرفا برای سرگرمی توسعه داده نمی شوند. بر عکس، من می توانم مثال های زیادی را از مستندات و رمان های گرافیکی برای تان ارائه دهم که نشان می دهند بازی ها هم می توانند مانند هر مدیوم دیگری، به موضوعات مختلف ورود و درباره آن ها صحبت کنند. تنها باید با رعایت فاصله از موضوع مورد نظر، راه و روش درست و صادقانه ای را در پیش گرفت.

فلورنت مائورین در ادامه افزود که می خواهد تجربه چنین واقعیت هایی را برای مردم عادی نیز به تصویر بکشد و آن ها را با راه سختی که پناهندگان در پیش دارند بیشتر آشنا کند. او در ادامه گفت:

ما فعال این حوزه نیستیم. ما حتی از طریق یک سازمان غیر دولتی نیز پشتیبانی نمی شویم. اما ما به پای داستان های مهاجرین و پناهندگان سوری نشستیم. شنیدن درد و رنج های شان ما را تکان داد و تحت تاثیر قرار گرفتیم. حرف های شان باعث شد به این موضوع فکر کنیم که جدا شدن از افراد و چیزهایی که دوست شان داریم، می تواند چه حسی داشته باشد.

باعث شد از سختی های خو گرفتن به جایی که متعلق به خودمان نیست با خبر شویم و با مشکلاتی که آن در این راه پشت سر گذاشته اند همزاد پنداری کنیم. به عنوان یک شهروند اروپایی ما دقیقا چه وظیفه ای در مقابل آن ها داریم؟ این سوال بسیار مهمی است. خصوصا در زمانی که شعله های سوزان بیگانه ترسی به شدت قوت گرفته است.

به عنوان یک داستان پرداز، احساس کردیم که مجبوریم تمامی این داستان ها را به اشتراک بگذاریم و آن ها را به دیگران نیز انتقال دهیم. ما خیلی علاقه داریم که کاربران بازی ما بفهمند، وجه اشتراک شان با دو جوان سوری داستان بیشتر از چیزی است که فکرش را می کنند. با این حال نمی خواهیم با شست و شوی مغزی کاربران، این ذهنیت را برای شان به وجود آوریم که تمامی مهاجرین افراد خوب و اشخاصی دوست داشتنی هستند.

شاید پذیرفتن این موضوع کمی احمقانه به نظر برسد، اما خواندن مقالات و مصاحبه با افراد مختلف این تجلی را در من ایجاد کرد که نمی توان «مهاجر» را با قرار دادن در یک دسته یک پارچه، تعریف کرد. با طرز تفکری که رسانه ها از مهاجرین دارند به شدت مخالفم. چرا که هر مهاجر، انسانی منحصر به فرد و خاص است. خوب و بدشان مهم نیست. مهم آن است که همه آن ها در چند ویژگی انسانی، یکسان هستند؛ نقص، امید و آرزو.

ما از تمامی آن ها برای خلق دو شخصیت اصلی و همچنین دیگر کاراکترهایی که در طول مسیر با آن ها آشنا می شوید، الهام گرفته ایم. توسعه این بازی نظر من را در مورد مهاجرت به شدت تغییر داد. امیدوارم که بازی ما همین تاثیر را روی بازیکنانش نیز بگذارد.

The post appeared first on .

وقتی یک بازی ویدیویی از تجربه ای تلخ سخن می گوید؛ داستان پناهجویان سوری را در Bury Me, My Love بشنوید

پادشاه جهنم برمی‌خیزد – نگاهی به داستان Diablo – قسمت اول

پادشاه جهنم برمی‌خیزد – نگاهی به داستان Diablo – قسمت اول

بیست سال پیش در سال 1997 سری بازی‌های محبوب پا عرصه دنیای بزرگ بازی گذاشت. اثری که توانست بسیار زود به یک بازی خارق‌العاده تبدیل شود. در آن بازه زمانی هنوز استودیوی به نام Blizzard North وجود داشت که به استعداد‌های نهفته شخصی به اسم Bill Roper اعتماد کرد. بیل روپر توانست بازی را خلق کند که به عنوان پدر بازی‌های اکشن/نقش‌آفرینی با دوربین ایزومتریک شناخته می‌شود. موفقیت این بازی به حدی بود که در طول 20 سال گذشته بازی‌های متعددی به تقلید از آن ساخته شدند اما حتی در غیبت بیش از یک دهه این بازی در بازار، هیچ کدام از این آثار نتوانستند جای خالی Diablo را برای گیمر‌ها پر کند. دنیای Diablo و داستان آن باعث شده است تا بلیزارد از این دنیای غنی استفاده کرده و هر بار داستانی زیبا‌تر نسبت به بازی قبلی ارائه دهد. اینبار به مناسبت تولد بیست سالگی بازی Diablo به شرح داستان اولین نسخه این بازی خواهیم پرداخت.

وقتی شیطان در زمین قدم می‌زد

داستان بازی Diablo در سرزمین Khanduras رخ می‌دهد. سرزمینی بزرگ که خود آن در دنیای Sanctuary قرار دارد. در این اثر گیمر به عنوان یک قهرمان در داستان نقشی را ایفا خواهد کرد. این قهرمان باید در نبرد با ارباب وحشت و عوامل شیطانی‌اش، شهر Tristram را نجات دهد. این نیروها در قسمت زیرین شهر Tristram قرار دارند. البته باید گفت که داستان Diablo بسیار پیچیده‌تر از چند خط قبلی است. داستان اصلی این سری در واقع جنگی بین نیرو‌های بهشت و جهنم است. شهر Tristram در این میان با هجوه‌ای از نیرو‌های شیطانی روبرو می‌شود. این نیروها همگی از قسمت زیرین کلیسای معروف این شهر به مردمان Tristram حمله ور می‌شوند. گیمر در اینجا کنترل شخصیت مورد نظر خود را در دست می‌گیرد و باید شهر را از شر نیرو‌های شیطانی نجات دهد. در بین این راه گیمر با دلیل اصلی این حملات یعنی Diablo آشنا می‌شود. گیمر در دانجن‌های موجود در زیر کلیسا پیشروی کرده و در نهایت با Diablo روبرو شده و باید او را شکست دهد. Diablo یک شیطان بسیار قوی است و از او با نام “ارباب وحشت” یاد می‌کنند. Diablo در واقع یکی از سه شیطان اصلی (Prime Evil) است. روح دیابلو در زندانی به اسم Soulstone ذخیره شده است. این Soulstone سالیان بسیار دور در دانجن‌های زیرین کلیسای شهر Tristram مدفون شده بود و کسی حتی فکرش را هم نمی‌کرد که دیابلو بار دیگر بتواند مردمان شهر را تحت تاثیر قرار دهد. دیابلو در نبردی که قرن‌ها پیش در مقابله با فرقه Horadrim داشت شکست خورد در نهایت روح او درون Soulstone ذخیره شد. در حالی که قرار بود زندان دیابلو ابدی باشد، او بدون خستگی تلاش کرد تا زندان خود را از درون فاسد کند. او در نهایت موفق شد تا بر نیروی زندان خود غلبه کند. دیابلو بعد از زندانی شدن توسط Horadrim بدن فیزیکی نداشت و برای پیدا کردن یک میزبان به کمک احتیاج داشت. او توانست با غلبه بر ذهن Archbishop Lazarus را تباه کرده و به یکی از خدمت‌گذاران خود تبدیل کند.

زمانی برای غلبه بر پادشاه

سرزمین Tristram توسط پادشاهی عادل به نام King Leoric اداره می‌شد. دیابلو در ابتدا سعی کرد تا King Leoric را تباه کند اما به خاطر ضعیف شدن اراده دیابلو و همچنین قوی بودن اراده King Leoric این کار شدنی نبود. دیابلو در میانه‌ امر تسخیر بدن پادشاه از کار خود پشیمان شد. قطع شدن این تسخیر بدون کامل شدن فرآیند آن باعث شد که King Leoric دیوانه شود! در این میان Lazarus خدمت‌کار وفادار دیابلو، جوان‌ترین پسر پادشاه با نام Prince Albrecht را می‌رباید. او شاهزاده جوان را به سمت دیابلو هدایت می‌کند تا در اتاق مخصوص به زندانی شدن دیابلو، Soulstone مربوط به این شیطان را در پیشانی این شاهزاده وارد کند! اینکار به دیابلو اجازه داد تا کنترل بدن شاهزاده را در دست بگیرد. حالا دیابلو توانسته بود تا فرم فیزیکی جدیدی پیدا کند اما هنوز نمی‌توانست از قدرت کامل خود استفاده کند. او از این فرصت استفاده کرد تا تعداد زیادی از خدمت‌گزاران خود را از جهنم برای حمله به شهر فرا بخواند. بدین ترتیب دانجن‌های زیرین کلیسای شهر Tristram به قلعه‌ای شیطانی تبدیل شد.

پادشاه دیوانه، سقوط Tristram

پادشاه سرزمین Tristram که دیگر کاملا عقل خود را از دست داده بود گم شدن پسرش Albrecht را تقصیر مردمان شهر می‌دانست. به همین خاطر نیز چند تن از مردمان شهر را نیز اعدام کرد. وقتی خدمت‌گذاران پادشاه دیوانه نیز قصد داشتند او را آرام کنند با چنان برخورد دیوانه‌واری از سمت پادشاه روبرو شدند که در نهایت باعث به قتل رسیدن King Leoric شد. کلمات آخری که از زبان Leoric جاری شد، یک نفرین وحشتناک بود. با این نفرین خدمت‌گذاران پادشاه تبدیل به موجوداتی عجیب کرد. در این میان خدمت‌گذار وفادار دیابلو یعنی Lazarus به ناگهان ظاهر شد و مردم را برای نجات جان شاهزاده به دانجن‌های زیر کلیسا فراخواند. البته که اینکار تله‌ای هوشمندانه از سمت دیابلو بود. مردم شهر خبر نداشتند که سرنوشت آنها به دست The Butcher یکی دیگر از خدمتگزاران دیابلو، رقم خواهد خورد. تعداد زیادی از مردم شهر توسط The Butcher و شیاطین تحت کنترل دیابلو کشته شدند. بعد از این اتفاق Lazarus از دیده‌ها پنهان شد و به طبقه‌های پایین‌تراز دانجن‌های کلیسای Tristram پناه برد.

 

ادامه دارد…

نوشته اولین بار در پدیدار شد.

پادشاه جهنم برمی‌خیزد – نگاهی به داستان Diablo – قسمت اول

مردی از جنس خشم – بررسی داستان Illidan Stormrage – قسمت اول

مردی از جنس خشم – بررسی داستان Illidan Stormrage – قسمت اول

ایلیدن استورم‌ریج (Illidan Stormrage) یکی از محبوب‌ترین شخصیت‌های سری بازی‌های است. این شخصیت به خصوص در میان گیمر‌های ایرانی محبوبیت بسیار زیادی دارد. ایلیدن اولین Demon Hunter، پادشاه Outland، فرمانده سابق Black Temple و رهبر اولیه illidari بود. او دارای یک برادر دوقلو به اسم ملفیوریون استورم‌ریج (Malfurion Storgrage) است. ایلیدن در واقع از نسل Night Elfها بود اما در میانه داستان بسیار طولانی خود به نسل خود خیانت کرد تا با پیوستن به نیرو‌های The Burning Legion به قدرت‌های بیشتری دست پیدا کند. ایلیدن یکی از قدیمی‌ترین شخصیت‌های دنیای وارکرفت است و از اولین کتاب این مجموعه در وارکرفت حضور داشت. در این مطلب سعی می‌کنیم به اتفاقات مهم زندگی این شخصیت محبوب که در کتاب‌ها و یا بازی‌ها به آن اشاره شده است، بپردازیم.

 

تولد دو برادر، یکی خیر دیگری شر

ایلیدن و برادرش Malfurion در شهر Lorlathil در Val’Sharah به دنیا آمدند اما هر دو آنها در شهر Suramar همراه با دوست خودشان تیرانده ویسپرویند (Tyrande Whisperwind) بزرگ شدند. در این میان باید اشاره کنیم که آغاز داستان ایلیدن، برادرش و تیرانده به اولین کتاب وارکرفت به اسم چشمه جادوانگی باز می‌گردد. ایلیدن از کودکی به جادو علاقه زیادی داشت و از همان ابتدا نیز به تمرین Highborne Magic می‌پرداخت. او در جوانی سعی کرد تا یک Druid شود چون برادرش یک Druid بود. او در قلبش همیشه دوست داشت یک جادوگر ماهر باشد نه یک Druid. چشم‌های ایلیدن رنگی کهربایی داشت، چیزی که در فرهنگ Elfها نشانگر سرنوشتی بزرگ بود. در حالی برادرش ملفیوریون و تیرانده هر دو به هدف آینده خود دست پیدا کرده بودند، ایلیدن همچنان به دنبال سرنوشت بزرگ خویش بود. در حالی که او یک نجیب‌زاده نبود، ایلیدن به زودی به جادوگر شخصی رهبر ارتش Elfها یعنی Kur’Talos Ravencrest تبدیل شد.

Illidan Stormrage سمت راست به همراه برادر دوقلوی خود Malfurion Stormrage

اولین حمله لیژن به آزراث

وقتی Archimonde برای اولین بار با خیانت ملکه Elfها Azshara به آزراث حمله کرد، ملفیوریون موفق شد تا ایلیدن را قانع کند که دست از حمایت ملکه بکشد. ایلیدن به دنبال برادرش راهی شد. در این بین Cenarius و اژدهایان نیز وارد نبرد شدند. اینجا بود که ملفیوریون فهمید دشمنی که به آزراث حمله کرده بسیار قدرتمند است. برای پایان دادن به این حمله ملفیوریون تصمیم گرفت تا چشمه جاودانگی (Well of Eternity) را نابود کند. (Well of Eternity منبع قدرت Elfها و منشا اصلی قدرت جادوی آنها بود. این چشمه چیزی بود که باعث شد نظر لیژن به سمت آزراث جلب شود.) ایده نابود کردن چشمه جاودانگی ایلیدن را وحشت زده کرد، این چشمه منبع قدرت‌های او نیز بود. (Elfها نامیرا هستند و ایلیدن حدس می‌زد که نامیرا بودن نسل آنها ربط مستقیمی به چشمه دارد.) ایلیدن حس می‌کرد که نابود کردن چشمه قیمت بسیار گزافی برای مقابله با لیژن است. در اینجا بود که علاقه باطنی در ایلیدن نسبت به لیژن به وجود آورد. آنها از جادوی خاصی استفاده می‌کردند و هدفی جز نابودی نداشتند. در حالی که Elfها تقریبا توانستند در مقابل لیژن مقاومت کنند، تعداد سربازان Legion کاهش پیدا نمی‌کرد. بعد از مرگ Latosius، ایلیدن رهبر Moon Guard شد اما هیچوقت از قدرت سربازان زیر دست خود به صورت کامل استفاده نکرد. او به جای اینکه به سربازان خود دستور استفاده از قدرت جادوییشان بر علیه لیژن استفاده کند، به آنها دستور داد تا تمام قدرتشان را به بدن خودش انتقال دهند. اینکار باعث می‌شد که ایلیدن بیش از پیش قوی شده و از جادو‌های به مرابت مخرب‌تری استفاده کند. اینکار باعث شد که این سرباز‌ها در موقع حمله نیرو‌های لیژن هیچ قدرت دفاعی نداشته باشند. بعد از نبرد Black Rook Hold ایلیدن آنقدر از قدرت سربازانش سواستفاده کرد که باعث مرگ آنها شد! ایلیدن عقیده داشت که قربانی شدن این افراد برای مقابله و مبارزه با لیژن لازم بود و دیگران قدرت درک آن را ندارند.

عشقی قدیمی

ایلیدن از کودکی به دوست خود تیرانده ویسپرویند علاقه داشت. تیرانده تبدیل به یکی از خواهران فرقه Sisters of Elune تبدیل شده بود. فرقه‌ای که به عبادت Elune می‌پرداختند. ایلیدن دوست داشت که نظر تیرانده را به خود جلب کند و به همین خاطر در اکثر مواقع بدون فکر کردن دست به کار‌های مختلف می‌زد. به عنوان مثال جادو چیزی نبود که تیرانده نسبت به آن علاقه خاصی نداشته باشد. در حالی که ایلیدن برای کسب جایگاهی در قلب تیرانده تلاش می‌کرد هنوز نمی‌دانست که تیرانده به برادرش ملفیوریون علاقه دارد! Xavius، جانشین ملکه خائن از این نقطه ضعف ایلیدن سواستفاده کرد تا او را به تاریکی بکشاند. او توانست ایلیدن را متقاعد کند که با مرگ ملفیوریون، او دیگر رقیبی برای کسب عشق تیرانده نخواهد داشت. وقتی ایلیدن ملفیوریون و تیرانده را در کنار یکدیگر دید، تمام علاقه او نسبت به دفاع کردن از نسل Elfها و سرزمین آزراث از بین رفت.

آشنایی با همیاری قدیمی

در همین بازه زمانی بود که ایلیدن در مبارزه با یکی از فرماندهان لیژن به نام Azzinoth به پیروزی رسید. او سلاح این شیطان را برای خود به غنیمت برد. این سلاح در آینده به سلاح نمادین این شخصیت به اسم Warglaives of Azzinoth تبدیل شد. بعد از مرگ Kur’Talos فرمانده سابق ایلیدن، دختر Kur’Talos به این نتیجه رسید که راه ایلیدن درست است و ترجیح داد که به دنبال او رفته و یکی از یارانش شود. ایلیدن با نقشه‌ای جدید در ذهن، به سمت شهر Zin-Azshari راهی شد تا در آنجا به توافقی با Azshara و Manoroth برسد. Manoroth یکی از فرماندهان ارشد ارتش لیژن بود. ایلیدن قصد داشت تا آیتمی به اسم Demon Soul را پیدا کند. آرتیفکتی که توسط قدرت یکی از اژدهایان نگهبان آزراث به نام Neltharion ساخته شده بود. Neltharion در ادامه داستان دیوانه شد و اسم خود را به Deathwing تغییر داد و قسم خورد تا آزراث را نابود کند. این آرتیفکت این قدرت را داشت که دروازه ورود سرباز‌های لیژن را به آزراث برای همیشه ببندد. برای اینکار ایلیدن باید قدرت بیشتری در اختیار داشته باشد. در نهایت ایلیدن به پیش رهبر لیژن یعنی سارگراس (Sargeras) رفت. سارگراس بدون هیچ توضیحی از نقشه ایلیدن آگاه شد. رضایت او از نقشه ایلیدن باعث شد که او “هدیه‌ای” به ایلیدن بدهد. چشمان ایلیدن توسط قدرت سارگراس سوزانده شدند. به جای چشمان او دو گوی آتشین در کاسه چشمانش قرار گرفت. همچنین خالکوبی‌های از جنس جادوی Arcane روی بدن ایلیدن نقش بست. بعد از سوزاندن چشم‌های ایلیدن، سارگراس دیدی جدید به او اهدا کرد که توسط آن ایلیدن می‌توانست قدرت لیژن در جهان بی انتها را مشاهده کند. با این دید ایلیدن فهمید که شکست دادن لیژن در آزراث هیچ معنی ندارد. او تصمیم گرفت تا راهی پیدا کند که لیژن را برای همیشه نابود کند. Azshara از کار ایلیدن بسیار راضی بود اما ریسک نکرده و برای پیدا کردن Demon Soul کاپیتان Varo’then را به همراهیش فرستاد.

قدرت در دستان لیژن

وقتی Demon Soul به دستان لیژن رسید آنها قصد کردند که با استفاده از قدرت این آرتیفکت، دروازه ورودی نیرو‌های لیژن به آزراث را ارتقا دهند. آنها قصد داشتند که خود سارگراس را به آزراث احضار کنند! ایلیدن در اینجا دوباره با نیرو‌های دفاعی Elfها متحد شد در حالی که آنها بعد از خیانت ایلیدن و اهدای کلید موفقیت (Demon Soul) به لیژن، دیگر اعتمادی به او نداشتند. براداران دوقلوی استورم‌ریج موفق شدند تا به همکاری یکدیگر و قدرت Demon Soul توانستند دروازه ورود نیرو‌های لیژن را نابود کنند. نابودی این دروازه باعث شد که حتی چشمه جاودانگی نیز به مرز انفجار برسد. در این بین تمام نیرو‌های Elf در حال فرار از سرزمین خود بودند اما ایلیدن چند شیشه از آب چشمه جاودانگی را نزد خود نگه داشت. بلافاصله چشمه جاودانگی منفجر شد. اتفاقی که در آزراث از آن با نام The Great Sundering نام برده می شود. این انفجار باعث شد که سرزمین اصلی آزراث که به نام کالیمدور (Kalimdor) شناخته می‌شد به چند تکه دیگر تقسیم شود و مقدار زیادی از سرزمین‌ها نیز نابود شده و یا به زیر آب فرو روند. بعد از این حادثه ایلیدن به سمت کوه هایجال (Mount Hyjal) سفر کرد. او در این سرزمین دریاچه‌ای را در بالاترین نقطه این قله پیدا کرد. ایلیدن سه شیشه از آب چشمه جاودانگی را داخل این دریاچه خالی کرد. اینکار او باعث شد که نیرو‌های چشمه جادوانگی به این دریاچه نفوذ کنند و در واقع چشمه جاودانگی جدیدی در کوه هایجال شکل بگیرد. ایلیدن از اینکار خود بسیار راضی بود اما خوشحالی او بسیار سریع قطع شد. وقتی برادرش همراه با تیرانده و دیگر رهبران Elfها از کار ایلیدن باخبر شدند رفتاری کاملا برعکس داشته و خشمگین شدند. ملفیوریون که نمی‌توانست این خیانت برادرش را باور کند سعی بر این داشت که اشتباه ایلیدن را به او توضیح دهد. جادویی که ایلیدن به استفاده از آن اصرار داشت چیزی در باطن بی نظم بود که باعث شده بود لیژن با آن به آزراث پا بگذارد. این جادو چیزی جز بدبختی برای مردم آزراث نخواهد داشت. ایلیدن که قصد نداشت حتی به کلمه‌ای از حرف‌های برادرش گوش کند با ملفیوریون مانند یک احمق رفتار کرده و گفت این جادو برای موقعی که لیژن به آزراث برگردد نیاز خواهد شد. عدم پشیمانی در کار‌های ایلیدن باعث شد که ملفیوریون شوکه شود. ملفیوریون فهمید که برادرش خود را به استفاده از جادو فروخته است. او دستور داد که ایلیدن را در جایی عمیق از کوه هایجال زندانی کنند. جایی که دیگر فکر او حتی به ذهن هیچ فردی خطور نخواهد کرد. البته ملفیوریون در سال‌های زندانی بودن ایلیدن بارها برای بازگشت برادرش از راه اشتباه با او دیدار کرد اما این اتفاق هیچگاه رخ نداد.

نوشته اولین بار در پدیدار شد.

مردی از جنس خشم – بررسی داستان Illidan Stormrage – قسمت اول

معرفی بازی Clockwork Empires: داستان خوشبختی یا دیوانگی

معرفی بازی Clockwork Empires: داستان خوشبختی یا دیوانگی

عنوان Clockwork Empires که یک بازی در سبک شبیه‌سازی و شهرسازی مربوط به دوره نئو-ویکتوریایی است، به تازگی منتشرشد.

در این بازی شما به عنوان رهبر یک شهر مستعمراتی، وظیفه دارید شهروندان شهرتان را به سمت یک زندگی خوب، شاد و موفق رهنمون شوید. اما باید بسیار مواظب باشید، چراکه در صورتی که مستعمره خود را به درستی مدیریت نکنید، ممکن است بدترین سرنوشت ممکن در انتظار شهرتان باشد!

Clockwork Empires مانند تمامی بازی‌های شبیه‌سازی و شهرسازی معمولی آغاز می‌شود. شما چندین شهروند در اختیار دارید و به کمک آنها باید منابع غدایی و مالی جمع‌آوری کنید تا بتوانید شهرهایتان را گسترش دهید. همینطور باید بطور مداوم، وضعیت شهرهایتان را تحت کنترل داشته‌باشید. اما در میانه راه ناگهان با مواردی روبرو خواهیدشد که در دنیای واقعی وجود ندارد: آدم-ماهی‌های سخنگو، شهروندان دیگر مستعمرات که رو به آدمخواری آورده‌اند و حتی هیولاهایی دارای چندین دست و پا که از بعد چهارم جهان آمده‌اند!

گرچه شما می‌توانید به کمک نیروهای نظامی و زرهی خود، با این موجودات عجیب و غریب مبارزه کنید، اما راه دیگری نیز پیش روی شما هست؛ می‌توانید با آغوش باز از این موجودات استقبال کرده و بگذارید شهرهایتان به سمت هرج‌ومرج و وحشیگری پیش رود. استودیو Gaslamp Games سازنده بازی، در این مورد اعلام کرده‌است: “شما به عنوان بازیکن می‌توانید حداکثر تلاشتان را انجام دهید که مستعمره خود را نجات دهید و یا اینکه می‌توانید آن را به یک جهنم بر روی زمین تبدیل کنید. در هر دو صورت، شما به عنوان رهبر این جامعه بوروکراتیک، افتخاری نصیب این امپراطوری کوکی (Clockwork empire) کرده‌اید!”

گفتنی است شما هم‌اکنون می‌توانید بازی Clockwork Empires را از طریق شبکه استیم، خریداری کنید.

نوشته اولین بار در پدیدار شد.

معرفی بازی Clockwork Empires: داستان خوشبختی یا دیوانگی

عنوان Clockwork Empires که یک بازی در سبک شبیه‌سازی و شهرسازی مربوط به دوره نئو-ویکتوریایی است، به تازگی منتشرشد.

در این بازی شما به عنوان رهبر یک شهر مستعمراتی، وظیفه دارید شهروندان شهرتان را به سمت یک زندگی خوب، شاد و موفق رهنمون شوید. اما باید بسیار مواظب باشید، چراکه در صورتی که مستعمره خود را به درستی مدیریت نکنید، ممکن است بدترین سرنوشت ممکن در انتظار شهرتان باشد!

Clockwork Empires مانند تمامی بازی‌های شبیه‌سازی و شهرسازی معمولی آغاز می‌شود. شما چندین شهروند در اختیار دارید و به کمک آنها باید منابع غدایی و مالی جمع‌آوری کنید تا بتوانید شهرهایتان را گسترش دهید. همینطور باید بطور مداوم، وضعیت شهرهایتان را تحت کنترل داشته‌باشید. اما در میانه راه ناگهان با مواردی روبرو خواهیدشد که در دنیای واقعی وجود ندارد: آدم-ماهی‌های سخنگو، شهروندان دیگر مستعمرات که رو به آدمخواری آورده‌اند و حتی هیولاهایی دارای چندین دست و پا که از بعد چهارم جهان آمده‌اند!

گرچه شما می‌توانید به کمک نیروهای نظامی و زرهی خود، با این موجودات عجیب و غریب مبارزه کنید، اما راه دیگری نیز پیش روی شما هست؛ می‌توانید با آغوش باز از این موجودات استقبال کرده و بگذارید شهرهایتان به سمت هرج‌ومرج و وحشیگری پیش رود. استودیو Gaslamp Games سازنده بازی، در این مورد اعلام کرده‌است: “شما به عنوان بازیکن می‌توانید حداکثر تلاشتان را انجام دهید که مستعمره خود را نجات دهید و یا اینکه می‌توانید آن را به یک جهنم بر روی زمین تبدیل کنید. در هر دو صورت، شما به عنوان رهبر این جامعه بوروکراتیک، افتخاری نصیب این امپراطوری کوکی (Clockwork empire) کرده‌اید!”

گفتنی است شما هم‌اکنون می‌توانید بازی Clockwork Empires را از طریق شبکه استیم، خریداری کنید.

نوشته اولین بار در پدیدار شد.

معرفی بازی Clockwork Empires: داستان خوشبختی یا دیوانگی

یادمان استیو جابز؛ داستان هایی کوتاه از موسس اپل

یادمان استیو جابز؛ داستان هایی کوتاه از موسس اپل

در دنیای فناوری و تکنولوژی، 5 سال مثل یک قرن می ماند. اما برای اپل، میراث استیو جابز هنوز پا برجاست و این شرکت به شمار می رود. موسس کاریزماتیک بزرگ ترین کمپانی دنیا، 5 اکتبر سال 2011، پس از مبارزه ای طولانی با سرطان پانکراس در سن 65 سالگی چشم از جهان بست.

در حالی که از درگذشت جابز 5 سال می گذرد، او هنوز در ذهن و خاطر مردم سراسر دنیا باقی مانده و کتاب ها و فیلم هایی که بر اساس زندگی شخصی، کاری و خصوصیت های اخلاقی اش ساخته می شود او را زنده نگه می دارد. جابز رهبری کاریزماتیک و جنجال برانگیز بود، بسیاری عاشق اش بودند (از جمله میلیون ها طرفدار اپل در سراسر دنیا) و بسیاری به او تنفر می ورزیدند، خصوصا کسانی که با خشم او روبرو شده بودند.

روز گذشته، مدیرعامل فعلی اپل، دوست و همکار سابق استیو جابز به یاد و خاطر وی در توییتی از تاثیری که جابز بر جهان گذاشت یاد کرد.

در ادامه نه می خواهیم زبان به ستایش بگشاییم و نه قیاسی میان اپل در دوران جابز و کوک داریم. می خواهیم چند داستان کوتاه از افراد مختلفی که با جابز در ارتباط بودند گوش کنیم.

توجه به جزئیات

اپل، کلمنت ماک (Clement Mok) را در سال 1982 به استخدام در آورد تا روی مک کار کند، کامپیوتری که نهایتا سال 1984 عرضه شد. او سپس در سال 1985 به یکی از مدیران خدمات خلاق اپل بدل گشت و به سبب ذهن خلاقی که داشت مورد حمایت مدیرعامل خوش سلیقه قرار گرفت.

یکی از کارهای دیگر ماک، طراحی کارت تجاری جابز بود، زمانی که اپل هویت برند و لوگوی اپل را به روز کرده بود. او می گوید: «من به دفتر استیو رفتم و گفتم ‘این کارت بیزینس جدیدت است، می خواهم پیش از اینکه بفرستیم تا پرینت شود یک نگاهی به آن بیاندازی.’»

جابز کارت اش را نگاهی می کند. ماک ادامه می دهد: «در آن لحظه، هیچ کس نمی دانست که او خطاطی می داند. جابز دیوانه ی انواع نوشتارها بود. اما ما نمی دانستیم، دست کم بسیاری از ما نمی دانستیم که درک او از تایپوگرافی به قدری عمیق است که امروزه ما می دانیم.»

ماک ادامه داستان را می گوید: «او به کارت نگاه کرد و گفت ‘نباید فاصله بین حروف اینجا و اینجا کمتر باشد؟ و اینجا هم حروف زیادی نزدیک به هم هستند.’ من مبهوت بودم که او چطور تا این حد به این جزئیات کوچک توجه دارد. استیو اینطور غرق جزئیات بود. فکر کنم همان لحظه بود که احترام خاصی برایش قائل شدم. فکر کردم که می روم و می گویم ‘استیو بیا، این کارت تو است، محض اطلاع’، اما او برای کار زمان گذاشت.»

البته، ماک هم با جابز موافق بود و وقتی که بیشتر توجه کرد، متوجه شد فاصله حروف آنطور که کارفرمایش گفته بهتر هستند.

بیلبوردهای متحرک

وسواس جابز اما فراتر از کارتی که ماک برایش طراحی کرده بود می رفت. او به بسته بندی هایی که محصولات اپل در آن عرضه می شدند نیز اهمیت می داد. جعبه های شیک سفید رنگ آیفون و مک که حالا به نمادی تبدیل شده اند، ساخته نمی شد مگر به خواسته جابز. البته تام سوتر اینطور می گوید.

سوتر به عنوان اولین مدیر خدمات خلاق در اپل مشغول به کار شد و در پروژه سال 1984 مک نیز دست داشت. او همچنین بخشی از تیم طراحی دوباره جعبه محصولات هم بود: «وقتی امروز [به بسته بندی اپل] فکر می کنید و به اپل استور می روید و آن بسته را می خرید، تجربه دلنشینی است… بسیار زیبا است. اپل را به این خاطر می شناسند. اما من به اندازه کافی خوش شانس بودم زمانی به شرکت بیایم که این بسته بندی ها واقعا بد بودند.»

وقتی اپل اوایل دهه 80 محصولات خود را عرضه کرد، سوتر می گوید که «بسته بندی ها متفاوت بودند». هر بخش برای خودش طراح داشت که بسته بندی ها را هم آن ها طراحی می کردند. همین سبب می شد که بسته بندی هر محصول نسبت به دیگری متفاوت باشد. سوتر می گوید این مسئله سبب می شد تا هزینه کلانی بابت بسته بندی بپردازند. تیم سوتر موظف شد تا یک بسته بندی سراسری برای همه محصولات در سال 1984 طراحی کند.

او به یاد می آورد که دو طرح برای بسته بندی ها ارائه دادند، یکی بسیار مقرون به صرفه اما دیگری دست کم سه برابر اولی هزینه بر بود.

ورژن ارزان تر از همین مقواهای راه راه موج داری که امروزه اکثر وسایل درون آن ها قرار می گیرد، استفاده می کرد. سوتر می گوید: «بسیار کارآمد بود. نسخه دیگری بود که واقعا زیبا بود. از هر شش رنگ لوگوی اپل در آن استفاده شده بود. لوگوی اپل در یک سمت بود و تصویر سیاه و سفیدی هم در سوی دیگر بود.»

تیم سوتر، هر دو نوع بسته بندی را به گروه های مختلف در شرکت نشان دادند: «تفاوت ها در زمینه هزینه ها بسیار فاحش بود. متوجه شدیم که هیچ راهی نیست تا بخواهیم این پول را بدهیم و نتیجه آن شد که ورژن ارزان تر را انتخاب کنیم.»

اما تصمیم جابز، سوتر را شگفت زده کرد: «استیو همه را ساکت کرد و گفت ‘نخیر، اینطور قرار است بابتش پول بدهیم. از بودجه تبلیغات کم می کنیم و پول این بسته بندی ها را می دهیم. من معتقدم بسته بندی ها مثل بیلبوردها هستند. وقتی که مردم جعبه را حمل می کنند و درون ماشین شان می گذارند، یک بیلبورد متحرک برای اپل هستند، بنابراین پول آن را می پردازیم.’»

اپل هنوز هم پس از گذشت این همه سال از همان زبان طراحی استفاده می کند.

ایستادن در برابر استیو

بسیاری جابز را نابغه می خوانند اما او تندمزاجی های خاص خودش را هم داشت که همه کارکنان با آن آشنا بودند.

دبی کولمن که سال 1981 جهت انجام کارهای مالی مکینتاش به شرکت پیوسته بود می گوید: «استیو راهرو را بالا پایین می کرد و می گفت ‘عجب احمقی، باورم نمی شود که این کار احمقانه را کردی’.»

یک سال طول کشید تا کولمن بتواند در برابر استیو بایستد. او از جوانا هافمن، مدیر اجرایی بخش بازاریابی مک، به خاطر آموزش هایی که به او داد یاد می کند: «جوانا گفت ‘به چشم هایش نگاه کن، باید در برابرش بایستی’. از آن زمان به بعد، او با من فوق العاده بود، البته نمی گویم که سرسخت برخورد نمی کرد یا بیش از حد درخواست نداشت.»

کولمن در سال 1984 به سرپرستی تولید مک منصوب شد و یکی از بلند مرتبه ترین زنان در صنعت تکنولوژی بود. دو سال بعد نیز با ارتقا به مدیر امور مالی، یکی از اساسی ترین نقش های مدیریتی اپل را عهده دار شد.

در نوامبر سال 2015 بود که زنان حاضر در پروژه مک یادمانی برگزار کردند. وی در آن جلسه حاضر شد و از تاثیر شگرف جابز بر موفقیت اپل گفت. او می گوید که جابز کارکنان خود را برانگیخته می کرد و به آن ها باور می داد که می توانند دنیا را تغییر دهند. اگرچه او بسیار ترسناک بود اما خوی نرمی هم داشت.

یکبار یکشنبه صبح، استیو به کولمن زنگ می زند و می گوید که در کارخانه مک حاضر شود و با او کاری دارد. او می خواست کارخانه را نشان پدرش دهد: «واقعا تجربه فوق العاده ای بود که می دیدم استیو چطور عاشق پدرش است و به او احترام می گذارد. تا پیش از آن و تا به امروز چیزی مانند آن ندیده ام.»

قوطی های آب و شکر

به ترتیب از چپ به راست: استیو جابز، جان اسکالی، استیو ووزنیاک

جابز اوایل دهه 80 میلادی به سراغ جان اسکالی رفت و او را به خدمت گرفت تا تجارت شان گسترش پیدا کند. در آن زمان، اسکالی مدیرعامل پپسی بود و در فضای رقابتی خودشان توانسته بودند کوکا-کولا را پشت سر گذارند.

جمله جابز به اسکالی بسیار معروف است. او سال 1983 به سراغ مدیرعامل بزرگترین کمپانی تولیدکننده نوشابه دنیا رفت و گفت: «می خواهی تا آخر عمرت آب و شکر بفروشی؟ یا با من می آیی و دنیا را تغییر می دهی؟»

اسکالی اما قانع شد و آمد تا دنیا را تغییر دهند و چنین نیز کرد. وی به مدت 10 سال مدیرعامل اپل بود و پس از آن تجربه های بسیاری کسب کرد اما هنوز هم اولین ملاقات اش در سال 1982 از دفتر اپل در سیلیکون ولی را به خاطر می آورد.

اسکالی می گوید: «به آدرسی که داشتم رفتم و فکر کردم که اشتباه آمده ام. هیچ ساختمانی نبود، فقط خانه های کوچک.»

او جابز را در خانه کوچکی که مخصوص مدیران اجرایی بود ملاقات کرد و سپس با هم به ساختمان تولید مک که چند کوچه آن طرف تر بود رفتند.

او ادامه می دهد: «روز زیبایی با آسمان آبی بود و یک پرچم دزدان دریایی جولی راجر نیز از بام خانه آویزان بود. استیو با گروه [کامپیوتر] لیسا رقابت بزرگی را تجربه می کرد. لیسا ناوگان جنگی شان بود و به همین خاطر استیو می خواست دزد دریایی باشد.»

درون ساختمان مک، یک پیانوی گران قیمت و یک موتورسیکلت برای مهندس ها بود. وقتی وارد آزمایشگاه مهندسی شد، اندی هرتزفلد، از اولین اعضای تیم مکینتاش که نرم افزار دستگاه را ساخت، دمویی را به نمایش گذاشت.

اسکالی می گوید: «استیو این فریب را روی من اجرا کرد که من به عنوان یک مصاحبه شغلی به آنجا نیامده ام، بلکه در آن لحظه مدیرعامل پپسی بودم و می خواهم برای پپسی، مک بخرم. اندی قوطی های پپسی رقصان را روی نمایشگر مک به نمایش گذاشت. آن موقع نمی دانستم که چقدر چنین کاری سخت و دشوار است، ولی واقعا بدیع بود… تعجب می کردم که چرا اندی مثل گربه چشایر می خندد. این اولین آشنایی من با اپل در آن دوران بود. آن ها واقعا یک استارت آپ بودند.»

The post appeared first on .

یادمان استیو جابز؛ داستان هایی کوتاه از موسس اپل

در دنیای فناوری و تکنولوژی، 5 سال مثل یک قرن می ماند. اما برای اپل، میراث استیو جابز هنوز پا برجاست و این شرکت به شمار می رود. موسس کاریزماتیک بزرگ ترین کمپانی دنیا، 5 اکتبر سال 2011، پس از مبارزه ای طولانی با سرطان پانکراس در سن 65 سالگی چشم از جهان بست.

در حالی که از درگذشت جابز 5 سال می گذرد، او هنوز در ذهن و خاطر مردم سراسر دنیا باقی مانده و کتاب ها و فیلم هایی که بر اساس زندگی شخصی، کاری و خصوصیت های اخلاقی اش ساخته می شود او را زنده نگه می دارد. جابز رهبری کاریزماتیک و جنجال برانگیز بود، بسیاری عاشق اش بودند (از جمله میلیون ها طرفدار اپل در سراسر دنیا) و بسیاری به او تنفر می ورزیدند، خصوصا کسانی که با خشم او روبرو شده بودند.

روز گذشته، مدیرعامل فعلی اپل، دوست و همکار سابق استیو جابز به یاد و خاطر وی در توییتی از تاثیری که جابز بر جهان گذاشت یاد کرد.

در ادامه نه می خواهیم زبان به ستایش بگشاییم و نه قیاسی میان اپل در دوران جابز و کوک داریم. می خواهیم چند داستان کوتاه از افراد مختلفی که با جابز در ارتباط بودند گوش کنیم.

توجه به جزئیات

اپل، کلمنت ماک (Clement Mok) را در سال 1982 به استخدام در آورد تا روی مک کار کند، کامپیوتری که نهایتا سال 1984 عرضه شد. او سپس در سال 1985 به یکی از مدیران خدمات خلاق اپل بدل گشت و به سبب ذهن خلاقی که داشت مورد حمایت مدیرعامل خوش سلیقه قرار گرفت.

یکی از کارهای دیگر ماک، طراحی کارت تجاری جابز بود، زمانی که اپل هویت برند و لوگوی اپل را به روز کرده بود. او می گوید: «من به دفتر استیو رفتم و گفتم ‘این کارت بیزینس جدیدت است، می خواهم پیش از اینکه بفرستیم تا پرینت شود یک نگاهی به آن بیاندازی.’»

جابز کارت اش را نگاهی می کند. ماک ادامه می دهد: «در آن لحظه، هیچ کس نمی دانست که او خطاطی می داند. جابز دیوانه ی انواع نوشتارها بود. اما ما نمی دانستیم، دست کم بسیاری از ما نمی دانستیم که درک او از تایپوگرافی به قدری عمیق است که امروزه ما می دانیم.»

ماک ادامه داستان را می گوید: «او به کارت نگاه کرد و گفت ‘نباید فاصله بین حروف اینجا و اینجا کمتر باشد؟ و اینجا هم حروف زیادی نزدیک به هم هستند.’ من مبهوت بودم که او چطور تا این حد به این جزئیات کوچک توجه دارد. استیو اینطور غرق جزئیات بود. فکر کنم همان لحظه بود که احترام خاصی برایش قائل شدم. فکر کردم که می روم و می گویم ‘استیو بیا، این کارت تو است، محض اطلاع’، اما او برای کار زمان گذاشت.»

البته، ماک هم با جابز موافق بود و وقتی که بیشتر توجه کرد، متوجه شد فاصله حروف آنطور که کارفرمایش گفته بهتر هستند.

بیلبوردهای متحرک

وسواس جابز اما فراتر از کارتی که ماک برایش طراحی کرده بود می رفت. او به بسته بندی هایی که محصولات اپل در آن عرضه می شدند نیز اهمیت می داد. جعبه های شیک سفید رنگ آیفون و مک که حالا به نمادی تبدیل شده اند، ساخته نمی شد مگر به خواسته جابز. البته تام سوتر اینطور می گوید.

سوتر به عنوان اولین مدیر خدمات خلاق در اپل مشغول به کار شد و در پروژه سال 1984 مک نیز دست داشت. او همچنین بخشی از تیم طراحی دوباره جعبه محصولات هم بود: «وقتی امروز [به بسته بندی اپل] فکر می کنید و به اپل استور می روید و آن بسته را می خرید، تجربه دلنشینی است… بسیار زیبا است. اپل را به این خاطر می شناسند. اما من به اندازه کافی خوش شانس بودم زمانی به شرکت بیایم که این بسته بندی ها واقعا بد بودند.»

وقتی اپل اوایل دهه 80 محصولات خود را عرضه کرد، سوتر می گوید که «بسته بندی ها متفاوت بودند». هر بخش برای خودش طراح داشت که بسته بندی ها را هم آن ها طراحی می کردند. همین سبب می شد که بسته بندی هر محصول نسبت به دیگری متفاوت باشد. سوتر می گوید این مسئله سبب می شد تا هزینه کلانی بابت بسته بندی بپردازند. تیم سوتر موظف شد تا یک بسته بندی سراسری برای همه محصولات در سال 1984 طراحی کند.

او به یاد می آورد که دو طرح برای بسته بندی ها ارائه دادند، یکی بسیار مقرون به صرفه اما دیگری دست کم سه برابر اولی هزینه بر بود.

ورژن ارزان تر از همین مقواهای راه راه موج داری که امروزه اکثر وسایل درون آن ها قرار می گیرد، استفاده می کرد. سوتر می گوید: «بسیار کارآمد بود. نسخه دیگری بود که واقعا زیبا بود. از هر شش رنگ لوگوی اپل در آن استفاده شده بود. لوگوی اپل در یک سمت بود و تصویر سیاه و سفیدی هم در سوی دیگر بود.»

تیم سوتر، هر دو نوع بسته بندی را به گروه های مختلف در شرکت نشان دادند: «تفاوت ها در زمینه هزینه ها بسیار فاحش بود. متوجه شدیم که هیچ راهی نیست تا بخواهیم این پول را بدهیم و نتیجه آن شد که ورژن ارزان تر را انتخاب کنیم.»

اما تصمیم جابز، سوتر را شگفت زده کرد: «استیو همه را ساکت کرد و گفت ‘نخیر، اینطور قرار است بابتش پول بدهیم. از بودجه تبلیغات کم می کنیم و پول این بسته بندی ها را می دهیم. من معتقدم بسته بندی ها مثل بیلبوردها هستند. وقتی که مردم جعبه را حمل می کنند و درون ماشین شان می گذارند، یک بیلبورد متحرک برای اپل هستند، بنابراین پول آن را می پردازیم.’»

اپل هنوز هم پس از گذشت این همه سال از همان زبان طراحی استفاده می کند.

ایستادن در برابر استیو

بسیاری جابز را نابغه می خوانند اما او تندمزاجی های خاص خودش را هم داشت که همه کارکنان با آن آشنا بودند.

دبی کولمن که سال 1981 جهت انجام کارهای مالی مکینتاش به شرکت پیوسته بود می گوید: «استیو راهرو را بالا پایین می کرد و می گفت ‘عجب احمقی، باورم نمی شود که این کار احمقانه را کردی’.»

یک سال طول کشید تا کولمن بتواند در برابر استیو بایستد. او از جوانا هافمن، مدیر اجرایی بخش بازاریابی مک، به خاطر آموزش هایی که به او داد یاد می کند: «جوانا گفت ‘به چشم هایش نگاه کن، باید در برابرش بایستی’. از آن زمان به بعد، او با من فوق العاده بود، البته نمی گویم که سرسخت برخورد نمی کرد یا بیش از حد درخواست نداشت.»

کولمن در سال 1984 به سرپرستی تولید مک منصوب شد و یکی از بلند مرتبه ترین زنان در صنعت تکنولوژی بود. دو سال بعد نیز با ارتقا به مدیر امور مالی، یکی از اساسی ترین نقش های مدیریتی اپل را عهده دار شد.

در نوامبر سال 2015 بود که زنان حاضر در پروژه مک یادمانی برگزار کردند. وی در آن جلسه حاضر شد و از تاثیر شگرف جابز بر موفقیت اپل گفت. او می گوید که جابز کارکنان خود را برانگیخته می کرد و به آن ها باور می داد که می توانند دنیا را تغییر دهند. اگرچه او بسیار ترسناک بود اما خوی نرمی هم داشت.

یکبار یکشنبه صبح، استیو به کولمن زنگ می زند و می گوید که در کارخانه مک حاضر شود و با او کاری دارد. او می خواست کارخانه را نشان پدرش دهد: «واقعا تجربه فوق العاده ای بود که می دیدم استیو چطور عاشق پدرش است و به او احترام می گذارد. تا پیش از آن و تا به امروز چیزی مانند آن ندیده ام.»

قوطی های آب و شکر

به ترتیب از چپ به راست: استیو جابز، جان اسکالی، استیو ووزنیاک

جابز اوایل دهه 80 میلادی به سراغ جان اسکالی رفت و او را به خدمت گرفت تا تجارت شان گسترش پیدا کند. در آن زمان، اسکالی مدیرعامل پپسی بود و در فضای رقابتی خودشان توانسته بودند کوکا-کولا را پشت سر گذارند.

جمله جابز به اسکالی بسیار معروف است. او سال 1983 به سراغ مدیرعامل بزرگترین کمپانی تولیدکننده نوشابه دنیا رفت و گفت: «می خواهی تا آخر عمرت آب و شکر بفروشی؟ یا با من می آیی و دنیا را تغییر می دهی؟»

اسکالی اما قانع شد و آمد تا دنیا را تغییر دهند و چنین نیز کرد. وی به مدت 10 سال مدیرعامل اپل بود و پس از آن تجربه های بسیاری کسب کرد اما هنوز هم اولین ملاقات اش در سال 1982 از دفتر اپل در سیلیکون ولی را به خاطر می آورد.

اسکالی می گوید: «به آدرسی که داشتم رفتم و فکر کردم که اشتباه آمده ام. هیچ ساختمانی نبود، فقط خانه های کوچک.»

او جابز را در خانه کوچکی که مخصوص مدیران اجرایی بود ملاقات کرد و سپس با هم به ساختمان تولید مک که چند کوچه آن طرف تر بود رفتند.

او ادامه می دهد: «روز زیبایی با آسمان آبی بود و یک پرچم دزدان دریایی جولی راجر نیز از بام خانه آویزان بود. استیو با گروه [کامپیوتر] لیسا رقابت بزرگی را تجربه می کرد. لیسا ناوگان جنگی شان بود و به همین خاطر استیو می خواست دزد دریایی باشد.»

درون ساختمان مک، یک پیانوی گران قیمت و یک موتورسیکلت برای مهندس ها بود. وقتی وارد آزمایشگاه مهندسی شد، اندی هرتزفلد، از اولین اعضای تیم مکینتاش که نرم افزار دستگاه را ساخت، دمویی را به نمایش گذاشت.

اسکالی می گوید: «استیو این فریب را روی من اجرا کرد که من به عنوان یک مصاحبه شغلی به آنجا نیامده ام، بلکه در آن لحظه مدیرعامل پپسی بودم و می خواهم برای پپسی، مک بخرم. اندی قوطی های پپسی رقصان را روی نمایشگر مک به نمایش گذاشت. آن موقع نمی دانستم که چقدر چنین کاری سخت و دشوار است، ولی واقعا بدیع بود… تعجب می کردم که چرا اندی مثل گربه چشایر می خندد. این اولین آشنایی من با اپل در آن دوران بود. آن ها واقعا یک استارت آپ بودند.»

The post appeared first on .

یادمان استیو جابز؛ داستان هایی کوتاه از موسس اپل